#ارتباط_پیش_از_ازدواج
دانشجو بودم که عارف اومد خاستگاریم ،پدرم موافق ازدواجمون نبود برای همین بهشون جواب منفی دادم.
یه روز که کلاسهام تموم شد از خروجی دانشگاه که اومدم بیرون یکی اسمم رو صدا کرد با تردید ایستادم و نگاهی به شخص انداختم دیدم عارف پشت سرمه.
با تعجب و خجالت ازش پرسیدم اینجا چکار میکنه که گفت میخواد باهام صحبت کنه برای همین باهم رفتیم فضای سبز نزدیک دانشگاه اونجا باهام صحبت کرد و گفت خیلی خاطرمو میخواد و اومده نظر خودمو بپرسه و ببینه اگه موافق ازدواج باهاش هستم میخواد همه ی تلاشش رو بکنه تا پدرمو راضی کنه.
از مدل حرف زدنش و رفتارش خوشم اومده بود از طرفی هم نمیتونستم رو حرف پدرم حرف بزنم برای همین گفتم نظر من نظر پدرمه،هروقت تونستین پدرمو موافق خودتون کنید منم نظرم مثبت میشه،با خوشحالی گفت قول میدم تا دوسه ماه دیگه ایشون رو عاشق خودم کنم.
بعدم گفت بلندشید تا دیرتون نشده برسونمتون خونه.
#ادامه دارد
❌کپی حرام ❌
#ارتباط_پیش_از_ازدواج
باهاش همراه شدم اما نزدیک ماشینش که رسیدم با خودم فکر کردم و گفتم درست نیست سوار بشم،اگه بابا و مامان بفهمن برام بد میشه برای همین بهش گفتم نمیخوام از اعتماد خونواده م سواستفاده کنم.
گفت شما که میخوای با تاکسی بری دیگه غریبه تر از راننده تاکسی که نیستم.
اول میدون پیاده تون میکنم تا کسی شما رو تو ماشین من نبینه.
دیدم حرفش غیرمنطقی نیست هوا هم رو به تاریکی بود و منم که دیرم شده و تاکسی به سختی پیدا میشه پس قبول کردم،توی ماشین کمی از خودشو برنامه هاش گفت وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم چون هم احساس گناه میکردم و روی دیدن صورت مامان رو نداشتم و هم اینکه میترسیدم از اینهمه هیجان و ذوقی که بخاطرحرفها و امید دادنهای عارف داشتم همه چی رو لو بدم برای همین تا وقت شام خودمو سرگرم کتابها و جزوه ها کردم ولی همه ی فکرم مشغول عارف و حرفهاش بود.
گفت شماره تلفنم رو از زنداداشش که با همسایه مون فامیله گرفته، و ازم اجازه خواست که برای شناخت بیشتر تا وقتی بابا رو راضی کنه باهم تلفنی ارتباط داشته باشیم که من قبول نکردم.
#ادامه دارد
❌کپی حرام ❌
#ارتباط_پیش_از_ازدواج
چندروز از ملاقاتمون گذشته بود که یه شب توی تلگرام گشت میزدم.
یه شماره ناشناس بهم سلام کرده بود و خودشو عارف معرفی کرده بود.
باز هم با تردید جواب سلامشو دادم و کمی باهم چت کردیم.
ازفردا شب دیگه گاها باهم چت میکردیم غافل از این بودم که حسابی دارم وابسته ی عارف میشم.
هفت ماه از اولین باری که جلوی دانشگاه باهم صحبت کردیم گذشته بود و یبار دیگه عارف به خاستگاری اومده بود اما بابا باز هم رضایت نداد.
بابا میگفت خونواده ی عارف خوب نیستند ولی من که حسابی از عارف و اخلاقش راضی بودم مخالف بابا بودم ولی جرات ابراز عقیده نداشتم.
طبق عادت همیشه ساعت یازده شب رفتم تلگرام عارف کلی پیامهای قشنگ و انرژی بخش فرستاده بود ولی من حوصله نداشتم براش نوشتم بابا به هیچ عنوان راضی نمیشه چکار کنیم؟
نوشت من تا وقتی بابات راضی بشه ادامه میدم البته همت خودتم لازمه،تو هم باید قدمی برداری.
#ادامه دارد
❌کپی حرام ❌
ظلم و حماقت ۳
وقتی فهمیدن در رو قفل کرده انقدر به در لگد زدن که در از جا کنده شد.
شوهرم خبردار شد و از راه رسید. همسایه ها اومدنجلوشون رو گرفتن و نذاشتن دعوا بشه اما بعدش دوباره من کتک خوردم. هر چی گفتم من بهشون خبر ندادم باور نکرد.زندگی بعد اون برام سخت تر شد. شوهرم دیگه خونه نمی اومد و در رو روی من قفل میکرد. بچه ها رو هم با خودش میبرد. انقدر گریه میکردم تا شب که برگردن. بیشتر از یکماه وضعم همین بود. انگار زده بود بهسرم بی خودی با خودم حرف میزدم. احساس میکردم تو اتاق تنها نیستم. موقع غذا خوردن دو تاوبشقاب میذاشتم. خودمتو یه بشقاب میخوردم برای ادمخیلی هممیکشیدم. بعد جای اونمینشستم و غذاش رو میخوردم. باهاش میخندیدمو شوخی میکردم. دو تا چایی میربختم و ازش پذیرایی میکردم
#ادامه..
#درددلاعضا
#مسیراشتباه.۳
وقتی نزار و گریون اومدم خونه خواهرم فرناز به من گفت رویا چرا اینقدر تمایل داری برای دیگران کار کنی؟، گفتم سرمایه ندارم، یه پول اندک گفت دادگستری داره مغازه هاوش رو با پول پیش کم اجاره میده بیا بریم اونارو بگیریم، عازم شدیم که دیدیم بله، تازه چون اولین مرکز ترجمه بود استقبال شد و کرایه کمی ازم خواستن، با ذوق و شوق اومدم بالا اما ... با چی پرش کنم ...
با یه دسته چک رفتم پرینترامو خریدم و از یه آشنا سرویس چوب و دفتر لوکس اوکی شد ... گفتم تا دو ماه دیگه تسویه میکنم اما ... تمام اون دو ماه شد خاک خوری جوری که جلو همه همسایه ها صاحب چوبها اومد گفت غلط کردی نداشتی خرید کردی ازش مهلت خواستم و کلی خواهش و عز و التماس که آبرومو نبر میگفت مگه تو آبرو هم داری، بعدها فهمیدم از دوست فرناز خواهش های غیراخلاقی خواسته و در یه سوله خفتش گرده که باید با من رابطه دوستی برقرلر کنی، وگرنه آبروی رفیقت رو میبرم که ظاهرا به توافق نرسیده بودن و آبروی من رفت ... اما خدا باید به آدم آبرو بده...
#ادامه دارد...
من شماره رو برداشتم زنگ زدم به اون شماره ...
گفتم شما کی هستی به امیر زنگ زدی؟ گفت تو کی هستی؟، گفتم زن شم گفت ولی قراره ما با هم ازدواج کنیم، تلفن و قطع کردم ...
اونجا فهمیدم به منم خیانت کرده و با یه زن دیگه دوست شده و میخواد ازدواج کنه
مثل فیلم یاد حرفهای چهار تا زن قبلیش افتادم زار میزدم اینقدر گریه کردم، فکرشم نمیکردم گول خورده باشم
اونجا بود که فهمیدم شکست بزرگی خوردم و تنها شانس هم این بود که دوشیزه بودم و فقط احساس کردم این وسط احساسم مالامال آدم های اشتباهی شد که دیگه فریب خورده بودم، غرق عشق امیر بودم ... یه آدم کثیف خاین ....
#ادامه دارد...
یک شب داشتم خرید میکردم برای خواهرم وقتی برگشتم مغازمون دیدم 20 نفر آدم از مغازمون با سرعت خارج میشدن.
همون مرده هم بینشون بود.
دوییدم توی مغازه و دیدم پدرم با صورتی خونی روی زمین افتاده.
چند نفر به یک نفر...
چاقو هم خورده بود.
من اون مرده رو میشناختم داریوش مظفری از لات های زمان خودش بود.
داد زدم اما صدای گریه یه بچه 5 ساله به گوش کسی نمی رسید.
پدرم رو اونشب از دست دادم.
به مادرم به پلیس که برای گزارش اومده بودند گفتم کار اون مرده داریوشه.
به هر حال من پنج ساله بودم و کسی برای حرفم ارزش قائل نمیشد اما باز گشتن و دیدن داریوش از اون شهر رفته.
خون پدرم پایمال شد ومن یتیم شدم.
خیلی روحیه ام خراب بود و سعی میکردم با همون سن کمم بگم من مرد خونه ام. نمیذاشتم خواهرم غصه بخوره و هوای مادرم رو داشتم.
سالگرد پدرم نیومده بود هنوز. یک روز سرد زمستونی داشتم سبزی میخریدم.
احساس مسئولیت داشتم.
#ادامه دارد
#گدایی ۲
با اینکه ده سالم بود اما هم غذا میپختم هم برادر هامو نگه میداشتم مامانمم ازم حمایت می کرد و می فرستادم مدرسه تو روستا تا کلاس سوم بیشتر نبود و پدرمم معتقد بود که تا همین جا هم زیاد خوندم اینقدر مادرم بهش التماس کرد و گفت که دو برابر کار می کنم بزار این بچه درس بخونه تا بابام رضایت داد و موفق شدم تا کلاس پنجم توی شهر بخونم با خودم عهد کرده بودم که اگر یه روزی ماهانه شدم نذارم کسی بفهمه تا شوهرم ندن همینطور هم شد تو سن ۱۲ سالگی ماهانه شدم اما نداشتم هیچ کس بفهمه تا ۱۴ سالگی که ی شب دیدم بابام با دوتا پسر جوان وارد خونه شد از حرف هاشون فهمیدیم که اونا راننده کامیون هستن اومدن بار ببرن خوردن به شب خواستن یه جا بمونن و بابای من که بوی پول به دماغش خورده بود گفته بود که بیاید خونه ما و اونا هن اومدن از بین حرف هاشون فهمیدم پسری که جوانتر بود اسمش حمیدرضا ۲۵ سالشه اون یکی اسمش غلامرضا بود و ۳۱ سالش بود دلم میخواست زن حمیدرضا بشم از لحظه اول عاشقش شدم شب موندن ولی فکر حمیدرضا از ذهنم بیرون نرفت تا اینکه یک ماه
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌
#گدایی ۳
بعد دوباره اونا با دوتا خانوم یکی جوون و یکی پیر اومدن خونمون و گفتن که اومدن اینجا یه ذره بگردن و تفریح کنن، چند روزی رو برای خودشون گشت میزدن تا اینکه یه روز پیرزنی که باهاشون بود برگشت گفت که منو برای غلامرضا خواستند دنیا دور سرم چرخید پس اون دختری که باهاشون بود نامزد حمیدرضا بود، غلامرضا کمی عقل شیرین بود بابای منم بعد از گرفتن یه شیر بهای گنده رضایت به ازدواج داد و بدون هیچ جهیزیه ای وارد خونه اونا شدم یه روز که داشتم توی حیاط کار می کردم صدای پچ پچ جاری و مادر شوهرم رو شنیدم مادرشوهرم بهش گفت که دیدی گفتم نمیزارم زندگی بهت سخت بگذره تو یادگار خواهرمی و باید خانمی کنی بیا این دختر رو آوردم کلفتی تو، غلامرضا عقلش کم هست نمیفهمه زنش داره اذیت میشه تو هم بشین خانومی بکن بعد هم خندیدن با خودم عهد کردم که بیچارشون کنم یه روز جاریم داد و بیداد کرد که چرا این دختره لباسهای منو نمیشوره و این باید کلفتی کنه مادر شوهرمم منو زد و مجبورم کرد که لباس های اونا رو بشورم
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌
هدایت شده از یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
🔴#دختر ۱۸ ساله ام هر شب #ساعت ۳ به کجا می رود ⁉️⚠️
#چند شبی بود که متوجه سر وصداهای عجیبی از اتاق دخترم الهام میشدم ...اما اهمیت نمیدادم ؛ یک شب ساعت حدود ۳ نصف شب رفتم اتاق #الهام که در کمال تعجب دیدم نیست 😳
برگشتم و با ترس همسرم مریم را بیدار کردم و با عجله به اتاق #دخترمون رفتیم
اما در کمال ناباروری دیدم ....😱
❌#ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
برا ادامه سرگذشت و داستان های واقعی عضو شوید
#گدایی ۲
با اینکه ده سالم بود اما هم غذا میپختم هم برادر هامو نگه میداشتم مامانمم ازم حمایت می کرد و می فرستادم مدرسه تو روستا تا کلاس سوم بیشتر نبود و پدرمم معتقد بود که تا همین جا هم زیاد خوندم اینقدر مادرم بهش التماس کرد و گفت که دو برابر کار می کنم بزار این بچه درس بخونه تا بابام رضایت داد و موفق شدم تا کلاس پنجم توی شهر بخونم با خودم عهد کرده بودم که اگر یه روزی ماهانه شدم نذارم کسی بفهمه تا شوهرم ندن همینطور هم شد تو سن ۱۲ سالگی ماهانه شدم اما نداشتم هیچ کس بفهمه تا ۱۴ سالگی که ی شب دیدم بابام با دوتا پسر جوان وارد خونه شد از حرف هاشون فهمیدیم که اونا راننده کامیون هستن اومدن بار ببرن خوردن به شب خواستن یه جا بمونن و بابای من که بوی پول به دماغش خورده بود گفته بود که بیاید خونه ما و اونا هن اومدن از بین حرف هاشون فهمیدم پسری که جوانتر بود اسمش حمیدرضا ۲۵ سالشه اون یکی اسمش غلامرضا بود و ۳۱ سالش بود دلم میخواست زن حمیدرضا بشم از لحظه اول عاشقش شدم شب موندن ولی فکر حمیدرضا از ذهنم بیرون نرفت تا اینکه یک ماه
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌
#گدایی ۳
بعد دوباره اونا با دوتا خانوم یکی جوون و یکی پیر اومدن خونمون و گفتن که اومدن اینجا یه ذره بگردن و تفریح کنن، چند روزی رو برای خودشون گشت میزدن تا اینکه یه روز پیرزنی که باهاشون بود برگشت گفت که منو برای غلامرضا خواستند دنیا دور سرم چرخید پس اون دختری که باهاشون بود نامزد حمیدرضا بود، غلامرضا کمی عقل شیرین بود بابای منم بعد از گرفتن یه شیر بهای گنده رضایت به ازدواج داد و بدون هیچ جهیزیه ای وارد خونه اونا شدم یه روز که داشتم توی حیاط کار می کردم صدای پچ پچ جاری و مادر شوهرم رو شنیدم مادرشوهرم بهش گفت که دیدی گفتم نمیزارم زندگی بهت سخت بگذره تو یادگار خواهرمی و باید خانمی کنی بیا این دختر رو آوردم کلفتی تو، غلامرضا عقلش کم هست نمیفهمه زنش داره اذیت میشه تو هم بشین خانومی بکن بعد هم خندیدن با خودم عهد کردم که بیچارشون کنم یه روز جاریم داد و بیداد کرد که چرا این دختره لباسهای منو نمیشوره و این باید کلفتی کنه مادر شوهرمم منو زد و مجبورم کرد که لباس های اونا رو بشورم
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌