#ظلموحماقت
دلم برای بچه هام تنگبود. هر چی التماسش کردم بزار ببینمشون نذاشت. رفتم دادگاه حکم گرفتم که باید ببینمشون. دیگه بچه هام بزرگشده بودن و مدرسه میرفتن.
مادرش یاد پسرام داده بود به من ناسزا بگن و اب دهنشون رو بهم پرت کنن.
من درمان شده بودن و دیگه توهم نمیزدم. اما نمیذاشتن بچه هامو ببینم. خودشون مریضم کردن و خودشون محکومم کردن
روبروی پسرامنشستم پسر بزرگم شروع کرد به ناسزا گفتن ولیپسر کوچیکم فقط نگاهم کرد.
با خودمگفتم رفتن من به اونجا و دیدنشون فقط باعث آزارشون میشه. تصمیم گرفتن دیگه نرم دیدنشون.چند سال بعد ازدواج کردم. با یه مردی که بجه دار نمیشد. زندگی خوبی داشتم و ۱۵ سال گذشت. یه روز تو خونه نشسته بودم که در زدن وقتی در رو بار کردم بعد ۱۵ سال پسر کوچیکم رو شناختم.
#ادامهدارد....