2 به الهه گفتم_ خیلی دلتنگ بچه‌ها شدم فردا یکم دیرتر میرم سر کار برای اینکه ببینمشون. الهه گفت _ پس کارت چی میشه. عصبی گفتم _ من میگم می‌خوام بچه‌هامو ببینم تو به به فکر کاری! مضطرب گفت_ یه وقت برات بد نشه بیرونت نکنن وگرنه من چیکار دارم ؟. کل روز رو خونه بمون اصلاً به من چه ! روز بعد یک دل سیر راحیل و کمیل رو دیدم و حسابی رفع دلتنگی کردم. ظهرم خونه موندم که متوجه شدم الهه داره یواشکی از غذا توی قابلمه جدا می‌کنه . پرسیدم _چیکار می‌کنی؟ کمی من من کرد و بعد گفت_ برای مامانم اینا غذا می‌برم‌. سری تکون دادم _ خب باشه چرا یواشکی این کارو می‌کنی؟ مگه من بهت گفتم حقی نداری اینکارو بکنی که ازم پنهون میکنی؟ بعدش کلافه به سمت اتاقم برگشتم که مدتی بعد کمیل دنبالم اومد و گفت_ بابا، مامان هر روز برای مامان بزرگ اینا غذا جدا می‌کنه و براشون می‌فرسته. ادامه دارد. کپی حرام.