در روزگاران بسیار دور و کهن در سرزمینی پر رمز و راز در مشرقزمین، پادشاهی عادل حکومت میکرد. نام او «شیداسپِدادگر» بود. در آن سرزمین انسانها در کنار «جینجاتها» در صلح و صفا زندگی میکردند. جینجاتها موجوداتی با قدرت جادویی بودند، با گوشهای بزرگ و تیز و چشمانی درشت و بدنی خِپِل و دستوپایی کوتاه. پادشاه جینجاتها «جیجم» نام داشت.
شیداسپِدادگر، شمشیری داشت که آن را شمشیر عدالت مینامیدند؛ شمشیری با قبضهای تزیینشده از جواهرات سرخ و فیروزهای و تیغهٔ نقرهای بسیار برنده. وقتی نوک شمشیر بهسوی گناهکاری نشانه میرفت، رنگ شمشیر عدالت به تیرگی میگرایید و وقتی آن را بهسوی بیگناهی میگرفتند، درخشان و زیبا میشد و این چنین گنهکار و بیگناه از هم شناخته میشدند.
شیداسپِدادگر، پسر جوانی داشت به اسم «آبادیس». او جوانی خوشگذران و سبکسر و تاریکدل بود. آبادیس از جینجاتها بهخاطر قدرت جادوییشان متنفر بود و به آنان حسادت میورزید.
تنها نقطهٔ روشن زندگی آبادیس، عشق بیپایان او به همسرش «سیندخت» بود. سیندخت بیمار بود. او روزبهروز ضعیفتر و ناتوانتر میشد. بهترین حکیمان را به بالینش آوردند اما سیندخت لحظهبهلحظه به مرگ نزدیکتر میشد.
در یکی از روزها با شیون «فاتک» پسر سیندخت و آبادیس، همه سراسیمه به کنار بستر سیندخت آمدند. آبادیس با چشمان ناباور به کالبد بیجان همسرش چشم دوخته بود. گریه و شیون قصر سلطنتی را پر کرد.
آبادیس به جیجم نگاه کرد. برای اولینبار همه در چشمان سرد او اشک را دیدند. آبادیس به جیجم نگاه کرد و با التماس گفت:
- سیندختِ مرا از چنگال مرگ نجات بده. تو میتوانی با قدرت جادوییات او را به من برگردانی.
#پله_های_دانایی
#جستجوگران_شمشیر_عدالت
#داوود_امیریان
🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸