📚رمان مهدوی ادموند💖
#پارت_اول
#رمان_مهدوی_ادموند
#دقایقی_باکتاب
نیمه شب یکی از شب های سرد پاییزی 2012 بود ،
باد نسبتا شدیدی از چندی پیش شروع به وزیدن کرده بود پس از چند روز بارش شدید باران،
همه جا را سرمای نمناکی فرا گرفته بود که حکایت از رسیدن روزهای سخت و سرد زمستان داشت.
همه ی شهر در خوابی عمیق فرو رفته بود....
زوزه وحشتناک باد در فضای سرد و خاموش آنجا طنین می افکند،
خود را در جاده ای تاریک و دهشتناک تنها میدید، گویی گم شده بود .
اینجا چه میکرد؟!!
وحشت از همه جای این مکان غریب و نا آشنا موج می زد و خودنمایی میکرد
با خودش میجنگید که تسلیم نشود،
با یاس و نا امیدی محضی که وجودش را فرا گرفته بود میجنگید، اما کمتر امیدی به نجات داشت.
در دلش آشوب بزرگی موج میزد، هیچ پناهگاه و مقری از این همه خوف و هراس نبود.
به سختی قدم برداشت، انگار نیرویی اورا به جلو می راند که قادر به کنترل آن نبود،
رنگ آسمان سیاهی منزجر کننده ای داشت،
گویی نوری از ماه و خورشید هرگز وجود نداشته تا روشنایی حیات بخش خودرا به این زمین مرده ببخشد.
از کناره های این جاده بی انتها و سراسر وحشت که چشم به سختی قادر به تشخیص آن بود،
بوی خون به مشام می رسید...
#ادامه_دارد.....
@ahde_janan_mahdavi🍃