eitaa logo
بنیاد مهدویت شاهرود 🌱
278 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
161 فایل
💌 براے یارے ات آمـــادہ ایـمـ مهــــدی جـــان! بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) 💚 ارتباط بامـــــا: @Bit_com اینستاگرام: https://instagram.com/mawa_shahrood?igshid=ljxxcw3nf7s6
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚📚📚 در کمال بهت و ناباوری مردی را دید، همراه با نور خیره کننده ای که چشم قادر نبود نگاه از آن برگیرد، مانند زمانی که حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور مسحور و مجذوب آتش میان درخت شد ، به سمتش می آمد، در هیبت عیسی مسیح(علیه السلام) همانطور که در کتاب مقدس بارها خوانده بود. ترسیده بود اما ترسی همراه با بهت و حیرت! آن مرد لباسی از جنس نور بر تن داشت، صورتش دیده نمیشد، گویی نور با او در حرکت بود و از او منشاء میگرفت، تابش نور تا حدی شدت گرفت که ناخودآگاه نگاهش را پایین انداخت. بدن بی جانی که بر روی دستانش مانند چوب خشکیده ای بی حرکت بود، ناگهان از دستش رها شد. وحشت کرد، صورتی که تا چند لحظه پیش غرق در خون بود، اکنون با لبخند دلنشینی برلب، مانند ماه نورانی می درخشید و زندگی در آن نگاه زیبا موج میزد. خداوند و عیسی مسیح(علیه السلام) را زیرلب صدا زد، نفس هایش به شماره افتاده بود، لحظه ای بعد متوجه شد که دستی به طرفش دراز شده است، اما دلش راضی نمیشد، این مرد گویی فراتر از مسیح (علیه السلام) است، انگشتری عجیب در دست داشت که او از حروف حک شده بر روی آن سر در نمی آورد، نمیتوانست حروف را بخواند اما خیره کننده بود، محبت و اطمینان عظیمی در دلش نسبت به آن مرد پدیدار شد، ناخودآگاه دستش را دراز کرد... ..... @ahde_janan_mahdavi🍃
📚📚📚📚📚 با صدای بر هم خوردن درب های پنجره در اثر وزش باد از خواب پرید.... همه ی لباس هایش خیس عرق شده بود، گیج و منگ به اطراف می نگریست تا بتواند دوباره خود را بیابد و مکان و زمان را به خاطر بیاورد. به سختی تکانی خورد و چراغ کنار تختش را روشن کرد، آهسته پایین آمد و به سمت پنجره رفت. لحظه ای به شهر فرو رفته در خواب خیره شد، چه خواب عجیبی! پنجره را بست و به تخت خوابش بازگشت. شب از نیمه گذشته بود! بار اولی نبود که چنین خوابی می دید، در طول یک سال گذشته این چندمین مرتبه بود، با تکرار هر باره خواب قسمتی از آن مانند معمایی پیچیده کامل میشد. بدون شک حکایت از واقعه ای داشت اما چه کسی میتوانست درباره حوادث آن به او توضیح دهد؟! آیا آن مرد نورانی عیسی مسیح(علیه السلام) بود؟! چرا زمانی که به او نزدیک میشد چهره اش را نمی دید؟ ذهنش درگیره افکار پیچ در پیچی شده بود که خلاصی از آن ممکن نبود، کم کم خوابش برد و تا طلوع آفتاب دیگر از خواب بیدار نشد. با صدای زنگ ساعت آشفته از خواب پرید و مشاهده کرد که نور آفتاب از پنجره به درون تابیده و نوید آمدن صبح را میدهد. 👈ادموند پارکر جوانی سی ساله بود، اصالتا روستازاده ای که به دور از هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکده ای کوچک، به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود شش صد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی‌شک بسیار بالاتر و پخته تر از جوانان امروزی بزرگ شده در شهرها بود. پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت، که در نوع خود جزء خانواده های بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان به حساب می‌آمد. اما این رفاه و ثروت باعث نمیشد که در زندگی به دور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند. ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان موسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد.... ..... @ahde_janan_mahdavi🍃
📚📚📚📚📚 مدرسه ای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تاسیس گردیده بود و چون هردو خانواده جزء خانواده های خوش نام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند،این دو جوان خیلی زود با هم ازدواج کردند. ثمره این ازدواج در فاصله ای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد ،ادموند پارکر. دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد به سختی طی شد. پزشک بارداریِ مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیه هایش ممکن است جان مادر و جنین به هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یک لحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد. در عوض همه محبت و توان خود را برای پرورش و تربیت همه جانبه تنها فرزندشان صرف کردند. از همین رو او در یک محیط خانوادگی بسیار آرام و صمیمی بزرگ شد. عمارت پارکر در منطقه‌ای نزدیک به برکه فلیت پوند واقع شده بود که جزء بکرترین و خوش منظره ترین منطقه های وینچ فیلد به شمار می آمد. پدر ادموند از زمان اجدادش یک کتابخانه بسیار بزرگ در داخل عمارت داشت که ویلیام تمام تلاشش را از نوجوانی انجام داده بود تا آن را به یکی از کامل ترین کتابخانه های موجود در انگلستان تبدیل کند. کتابهای زیادی از رمان و نوولهای معروف دنیا تا کتاب های فلسفه و الهیات از دانته و دکارت تا بالزاک و فلوبر، اناجیل چهارگانه و همه نوع کتاب های مذهبی و غیر مذهبی در آنجا یافت می‌شد. ادموند هرچه بزرگتر می شد، پدر بیشتر او را ترغیب می‌کرد تا وقت خود را در آنجا بگذراند و با فرهنگ کتابخوانی انس بگیرد. از نظر ویلیام تنها فرزندش باید بهترین فرد خاندان پارکر می شد.... ..... @ahde_janan_mahdavi🍃
بنیاد مهدویت شاهرود 🌱
📚📚📚📚📚 #پارت_پنجم #رمان_مهدوی_ادموند #دقایقی_باکتاب مدرسه ای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تاسیس
📚📚📚📚📚 با وجود اینکه همه چیز به قدر کافی و گاهی بیش از حد تصور در اختیار ادموند بود این پدر و مادر جوان سعی می کردند رفاه بیش از حد موجب فساد اخلاقی و تباهی آینده فرزندشان نشود. بعد از گذشت دوران نوجوانی و فرا رسیدن زمان تحصیل در دانشگاه، دیگر هنگام جدایی از خانواده بود. اکنون حدود ۱۰ سالی میشد که از پدر و مادر و محل زندگیش دور شده به لندن آمده بود تا در رشته حقوق و وکالت در یکی از بهترین و معتبرترین دانشگاه های انگلستان-کالج دانشگاهی لندن- تحصیل کند برای اینکه ادموند بتواند انسان کامل و مستقلی بشود، به این جدایی نیاز داشت باید دور می‌شد تا قادر به دیدن و فهمیدن دقیق مسائل بزرگ تر از خانواده باشد. اکنون دانشجوی ممتاز ترم‌ اخر دکترای رشته وکالت بود که به صورت افتخاری با بخش قوانین و حقوقی دانشگاه همکاری می‌کرد و بیشتر اوقات زندگی اش در آنجا با تحقیق بر روی پروژه ها و پرونده های حقوقی میگذشت. دانشگاه اصرار زیادی داشت که استخدام او را قطعی و دائمی کند اما ادموند به دلیل ذهن پویا و خلاقش تمایل چندانی به ادامه همکاری با چنین محیط بسته‌ای را نداشت. با کسالت و خستگی فراوان از تخت خواب بیرون آمد، به حمام رفت و دوش گرفت اما همچنان ذهنش درگیر آن خواب بود. چرا هر بار یک تکه از آن کامل می‌شد؟! او در خواب به دنبال چه کسی می گشت؟! چرا از میان همه جنازه‌ها، آن بدن نیمه جان را در آغوش می گرفت؟ ... @ahde_janan_mahdavi
بنیاد مهدویت شاهرود 🌱
📚📚📚📚📚 #پارت_ششم #رمان_مهدوی_ادموند #دقایقی_باکتاب با وجود اینکه همه چیز به قدر کافی و گاهی بیش از
📚📚📚📚📚 ادموند با بی حوصلگی تمام آماده شد، از قوانین بود که برای حضور در دانشگاه باید لباس های مناسب و رسمی می پوشیدند گرچه ادموند اصولاً انسان منظم و مرتبی بود که چه در ظاهر و چه در باطن با جوان‌های امروز خیلی تفاوت داشت از لحاظ ظاهری قد بلند و چهارشانه، اندامی متوازن و ورزیده، پوستش گندمی، چشمان آبی که در بیشتر اوقات به سرمه ای متمایل می شد با نگاهی نافذ و گیرا، موهایی حالت دار و خرمایی رنگش یادآور اصالت نژاد آنگولاساکسونی اش بود، جذاب و آرام اما از لحاظ باطنی انسانی بود تشنه حقیقت روحش همیشه در تلاطم اغواکننده ای قرار داشت که با ظاهر آرام و متین او در تناقض عجیبی بود. رشته حقوق را به این دلیل انتخاب کرده بود که به حق و حقیقت نزدیکتر باشد. او هرگز نتوانست در دوران زندگی‌اش ذره‌ای از انصاف به خاطر منافع شخصی فاصله بگیرد. نظم و ترتیبی که بر ذهنش حاکم بود، باعث می شد با وجود اینکه چند سالی از خانواده و کانون گرم و صمیمی آنها دور افتاده و مستقل زندگی می‌کرد خانه‌اش را آن قدر منظم و با سلیقه بچیند که معمولا کمتر مردی در زندگی مجردی و مستقل از زن چنین وضعی را تجربه می‌کند. ادموند در طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه که دارای دو واحد مجزا بود، زندگی می کرد. در طبقه پایین یک زوج پیر به نام ونت وورث ساکن بودند که.... ... @ahde_janan_mahdavi
📚📚📚📚📚 ادموند با بی حوصلگی تمام آماده شد، از قوانین بود که برای حضور در دانشگاه باید لباس های مناسب و رسمی می پوشیدند گرچه ادموند اصولاً انسان منظم و مرتبی بود که چه در ظاهر و چه در باطن با جوان‌های امروز خیلی تفاوت داشت از لحاظ ظاهری قد بلند و چهارشانه، اندامی متوازن و ورزیده، پوستش گندمی، چشمان آبی که در بیشتر اوقات به سرمه ای متمایل می شد با نگاهی نافذ و گیرا، موهایی حالت دار و خرمایی رنگش یادآور اصالت نژاد آنگولاساکسونی اش بود، جذاب و آرام اما از لحاظ باطنی انسانی بود تشنه حقیقت روحش همیشه در تلاطم اغواکننده ای قرار داشت که با ظاهر آرام و متین او در تناقض عجیبی بود. رشته حقوق را به این دلیل انتخاب کرده بود که به حق و حقیقت نزدیکتر باشد. او هرگز نتوانست در دوران زندگی‌اش ذره‌ای از انصاف به خاطر منافع شخصی فاصله بگیرد. نظم و ترتیبی که بر ذهنش حاکم بود، باعث می شد با وجود اینکه چند سالی از خانواده و کانون گرم و صمیمی آنها دور افتاده و مستقل زندگی می‌کرد خانه‌اش را آن قدر منظم و با سلیقه بچیند که معمولا کمتر مردی در زندگی مجردی و مستقل از زن چنین وضعی را تجربه می‌کند. ادموند در طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه که دارای دو واحد مجزا بود، زندگی می کرد. در طبقه پایین یک زوج پیر به نام ونت وورث ساکن بودند که.... ... @ahde_janan_mahdavi
📚📚📚📚📚 به نوعی جای خالی پدر و مادر را برایش پر می کردند، اگرچه پدر و مادر او تازه به سن میانسالی رسیده بودند. آپارتمانمان شامل یک اتاق نشیمن زیبا و کوچک با پنجره هایی که رو به منظره دلنشینی از شهر باز می شد شومینه ای کنار یکی از پنجره ها که در زمستان ها مکان گرم و دلچسبی برای نشستن و نگاه کردن به بیرون بود، پرده های ساده به رنگ طلایی کم رنگ که فقط تلالو کوچکی از نور خورشید را یادآور می شد، دو کاناپه دو نفره کوچک سفید رنگ، یک قفسه تزیینی در سالن که همه آن را از کتاب پر کرده بود، یک میز غذاخوری چهار نفره یک اتاق خواب و آشپزخانه جمع و جور که مناسب برای زندگی مجردی بود. سلیقه مادرش به وضوح در انتخاب تک تک اشیاء نمایان بود. با وجود اینکه ادموند سعی می گرد استقلال شخصیتی اش را حفظ کند اما در مقابل پدر و مادرش انعطاف بسیاری از خود نشان می داد شاید که تحمل رنج نبودنش را برای آنها هموار تر سازد. کتابخانه شخصی او در مقایسه با کتابخانه عمارت پدرش کاهی بود در مقابل کوهی اما ادموند مجموعه‌ای از کتاب‌هایی را که برایش ارزش زیادی داشت ،در اینجا برای خود جمع آوری کرده بود. در بین همه کتاب ها، کتابی بود که از همه بیشتر دوست داشت و همیشه برایش جذاب بود، کتابی با نام 《علی،صدای عدالت انسانی》. علاقه ی عجیبی به این کتاب و نویسنده داشت، برای یک مسیحی مومن به معنی واقعی کلمه می‌دانست. هر از گاهی در مواقع بیکاری سراغ آن می رفت و قسمت هایی از آن را مرور می کرد. شخصیتی که توصیف شده در کتاب برای او بسیار دوست داشتنی و ابرقهرمانی بی نظیر بود غیر قابل مقایسه با تمام قهرمانان زمینی که در کتاب های تاریخی و حماسی سرزمین ها و ملت های مختلف از آنها یاد شده بود او با هر جمله ای که میخواند بیشتر محو این شخصیت آسمانی می شد و..... ... @ahde_janan_mahdavi
📚📚📚📚📚 و او را در مقام و جایگاه عیسی (علیه سلام) می پنداشت. با بی میلی تمام کمی صبحانه خورد و از خانه بیرون زد. ترجیح داد پیاده‌روی کند و در بین مردم باشد. بودن در جمع از هراس تنهایی وحشتناکی که دیشب تجربه کرده بود،کم میکرد. کارهای عقب افتاده زیادی در دانشگاه انتظارش را می کشید، برای ارائه رساله دکترا مجبور شده بود خیلی از کارهای متفرقه را عقب بیندازد. در حال باز کردن درب اتاق کارش بود که کسی صدایش زد: سلام اِد، معلومه کجایی؟! دیشب چند بار باهات تماس گرفتم چرا جواب ندادی؟! می‌خواستیم با چند تا از بچه‌ها بریم پارک. -الیزا! متاسفم، خیلی درگیر کار بودم، گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو پیغام گیر، بعدم زود خوابیدم. -اَه، از این زندگی خسته نشدی؟! همش کار، همش درس، بیخیال دیگه! بعضی وقت ها فکر می کنم خیلی حوصله سر بری! - خوشحالم که هنوزم به من فکر می کنی اما متاسفانه فعلا کار دارم، اگه مایل بودی در فرصت مناسب تری صحبت می کنیم. در ضمن سر و وضعت چندان با محیط دانشگاه هماهنگ نیست، بهتر نبود مناسب تری لباس می پوشیدی و آرایش ساده تری داشتی؟ ممکنه مسئولین دانشگاه توبیخت کنند! - بیخیال اِد! مگه لباسم چه مشکلی داره؟! تو همیشه مثل ترسو های قرون وسطایی برخورد می کنی فکر نکنم مسئولین دانشگاه با من مشکلی داشته باشند! تو هم بهتره اینقدر سخت نگیری، اینجا لندنه، یادت که نرفته؟! ادموند حتی سعی نکرد نگاه دیگری به او بیندازد و فقط دندانهایش را به علامت خشمی پنهان روی هم فشار داد و گفت: روز خوش لیزا. وقتی وارد اتاق شد و در را بست، کوله بار سنگینی از غم بر دلش نشسته بود. حدود هشت ماهی می شد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده بود و نامزد کرده بود.... ... @ahde_janan_mahdavi
📚📚📚📚📚 از دانشجویان زیست شناسی ترم آخر کارشناسی، حدوداً ۲۵ ساله کمی دیرتر از حد معمول وارد دانشگاه شده و در نوع خودش دختر زیبایی بود! صورتش کشیده و کمی رنگ پریده، موهای بلوند تاب دار، چشمهای درشت و براق اما رنگ آنها به تبعیت از نژاد اروپایی اش آن قدر روشن بود که گاهی قابل تشخیص نبود جزء آن دسته از دختران امروزی به حساب می‌آمد که با پرداختن اغراق آمیز به جنبه‌های ظاهری خود مرکز توجه قرار می‌گیرند. البته زمانی که با ادموند آشنا شده بود، دختر معقول و تیزهوشی به نظر می رسید و همین امر سبب شده بود که بعد از چند جلسه صحبت و معارفه معمولی برای نامزدی اقدام کنند اما ازدواج را به بعد از فارغ التحصیلی ادموند موکول کردند ولی هر چه این رابطه کهنه تر می شد کمتر احساس خوشایندی داشت و بیشتر در لاک تنهایی فرو می رفت. الیزابت دختر شوخ طبع و بذله گویی بود که کم کم بخش خجالت و حیا را از شخصیت خویش حذف کرده و تبدیل به فرد سبک سری شده بود که این مورد ادموند را بسیار آزار می داد. رفتارهای وقیحانه و آزاردهنده‌ای با دیگران داشت که احساسات او را به سخره می‌گرفت اما در نهایت قلب مهربان ادموند نگران این بود که با اعلام جدایی و پایان ارتباط نه چندان طولانی مدت باعث دلشکستگی و سرخوردگی الیزابت شده و همچنین پدر و مادرش از او ناامید شوند زیرا آنها فکر می‌کردند او دچار یک نوع وسواس فکری در انتخاب همسر است و در نهایت تجّرد را پیشه خواهد کرد اما در واقعیت این گونه نبود و حالا بعد از گذشت این مدت تازه فهمیده بود که چقدر در انتخاب همسر آینده‌اش دچار اشتباه و پیش داوری شده است در نتیجه غم بزرگی سراسر وجودش را فرا گرفت.... ... @ahde_janan_mahdavi
📚📚📚📚📚 حس سرخوردگی و طرد شدگی فزاینده‌ای در ادموند شکل گرفته بود. خشم سرکوب شده که قلبش را سوراخ و او را از هر حسی خالی می کرد اما با این حال تلاش می کرد بر خود و احساسش مسلط باشد هر دو نفر غرق در افکار خود وارد پارکینگ شدند، ادموند عصبانیتش را فرو می خورد اما احساس می‌کرد قلب و مغزش در حال ترکیدن است از خودش از زبان بودن هیچ کس دیگری، شاید دچار غرور شده و این عذابی که میکشید نتیجه گناه خودش بود نسبت به اطرافش بی توجه و غرق در افکار مشوش خود بود گویی با خود تا حد مرگ با خود می جنگید. آرتور در حال سوار شدن به خودرو بود که یکدفعه فریاد زد: یا عیسی مسیح، اینجا چه خبره؟! نگاه کن اد؛... ادموندکه تازه به دنیای واقعی برگشت بود به سمتی که آرتور اشاره می‌کرد سر چرخاند. بی اختیار از ماشین پیاده شدند و با سرعت برق آساییی خود را به آنجا رساندند تعدادی از دانشجویان پسر به یک دختر جوان محجبه حمله ور شده و او را زیر بار مشت و لگد گرفته بودند . زمانیکه ادموند به آنجا رسید یکی از آنها به طرز وحشیانه‌ای قصد حمله با چاقو به آن دختر را داشت با نیروی خارق العاده قبل از اینکه بتواند آسیبی به او برساند دست پسر را گرفت به طوری که ناگهان چاقو از دست پسر مهاجم رها شد. برای چند لحظه همگی ساکت شدند ادموند خشم عجیبی داشت مشتش را گره کرده و آماده بود تا در صورت هرگونه حرکت پیش بینی نشده از سمت آنها بتواند از خود یا آن دختر دفاع کند. پسری که چاقو در دست داشت تا خواست حرکت تلافی جویانه ای انجام دهد،... ... @ahde_janan_mahdavi
بنیاد مهدویت شاهرود 🌱
📚📚📚📚📚 #پارت_یازدهم #رمان_مهدوی_ادموند #دقایقی_باکتاب حس سرخوردگی و طرد شدگی فزاینده‌ای در ادموند
📚📚📚📚📚 تا خواست حرکت تلافی جویانه انجام دهد، پسر دیگر مانعش شد . آنها با شناختن وکلای جوان و زبردست دانشگاه از عواقب کارشان وحشت زده شدند . در دل به حال خود بد و بیراه می گفتند که از بخت بد شان ، این دو نفر برای نجات آن دختر سر رسیده بودند. در همان حال نگهبانی بخش هم از ماجرا خبردار شده و خود را به آنجا رسانده بود . بدون اینکه حرفی ردوبدل شود، مهاجمان پا به فرار گذاشتند. ادموند که تا آن لحظه هنوز بر حال و روز خودش مسلط نشده بود، به دختری که مورد اذیت و آزار قرار گرفته بود دقت نکرد! در حالی که آرتور سعی داشت به دختر کمک و او را از روی زمین بلند کند به ادموند نهیب زد: اد، بیا کمک... و ماجرا را برای او تازه شروع شد زیرا به محض اینکه چشمش به آن دختر افتاد ، قلبش از جا کنده شد. آنچه می‌دید برایش غیر قابل باور بود! احساس می کرد تمام این اتفاقات ادامه همان خواب پریشان است. رشته افکارش با صدای فریاد آرتور پاره شد ؛ اد؟ تو چه مرگت شده؟! چراخشکت زده؟! این بدبخت داره میمیره بیا کمک کن لعنتی. ادموند همچنان بی حرکت ایستاده و به آن دختر چشم دوخته بود ، حتی نفس هم نمی کشید چه برسد به پلک زدن . این منظره باور نکردنی بود همین چند ساعت پیش خود را قانع کرده بود که همه اینها فقط یک کابوس شبانه است.... ... @ahde_janan_mahdavi
بنیاد مهدویت شاهرود 🌱
📚📚📚📚📚 #پارت_دوازدهم #رمان_مهدوی_ادموند #دقایقی_باکتاب تا خواست حرکت تلافی جویانه انجام دهد، پسر
📚📚📚📚📚 کابوسی که گاه و بی گاه به سراغش می آید و باید برای درمان به روانپزشک مراجعه کند، اما درست درهمین لحظه آن صحنه وحشتناک جلوی چشمانش به وقوع پیوسته بود‌، و او نمی توانست اینها را از هم تشخیص دهد ؛ خواب است یا بیدار! این بار صدای فریاد آرتور مانند پتک سنگینی بر سرش فرود آمد : لعنت به تو ادموند! تکون بخور ،چرا وایسادی نگاه میکنی ؟! ادموند مانند صاعقه زده ها به خود آمده و با دستپاچگی به کمک آرتور رفت . دختر جوان را از روی زمین بلند کرد و روی دستانش نگه داشت .این چهره همان چهره معصوم و غرق به خون است ، شک نداشت که خودش است ، خون از شکاف روی سر جایی نزدیک پیشانی اش جاری و روی چشمانش را پوشانده بود اما همین مقدار هم او را مطمئن می ساخت که اشتباه نمی کند. تا زمان رسیدن اورژانس او را همانطور روی دستانش نگه داشته بود و آرتور سعی می کرد جلوی خونریزی را بگیرد . در تمام این مدت ادموند کارهایش را از روی غریزه و غیرارادی انجام می داد مثل یک آدم آهنی، انگار عقلش زائل شده بود . در نهایت ، گروه امداد پزشکی دختر جوان را به یکی از بیمارستان های نزدیک دانشگاه رسانده و آن دو هم او را همراهی کردند تا از وضعیت سلامتی اش مطمئن شوند. در بیمارستان کالج دانشگاهی لندن یکی از پرستارها از آن دو پرسید : آقایون! اسم این دختر چیه؟ خانواده اش رو می شناسید؟ کسی هست که بتونیم از وضع این دختر مطلعش کنیم ؟ نکنه شما بهش حمله کردید؟! آرتور جواب داد :نه! ما چیز زیادی نمی دونیم، فقط مطمئنیم که از دانشجویان دانشگاه خودمونه. درضمن مراقب صحبت کردنت باش خانوم پرستار! کدوم احمقیه که مرتکب خلاف بشه ، هم ناجی قربانیش باشه؟! شاید تو کیفش مدارک شناسایی داشته باشه ! بیشتر بگرد. پرستار با حالت خاصی زیرچشمی نگاهی به آن ها انداخت و گفت... ... @ahde_janan_mahdavi