📚📚📚📚
#پارت_سوم
#رمان_مهدوی_ادموند
#دقایقی_باکتاب
در کمال بهت و ناباوری مردی را دید، همراه با نور خیره کننده ای که چشم قادر نبود نگاه از آن برگیرد،
مانند زمانی که حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور مسحور و مجذوب آتش میان درخت شد ،
به سمتش می آمد، در هیبت عیسی مسیح(علیه السلام) همانطور که در کتاب مقدس بارها خوانده بود.
ترسیده بود اما ترسی همراه با بهت و حیرت!
آن مرد لباسی از جنس نور بر تن داشت، صورتش دیده نمیشد، گویی نور با او در حرکت بود و از او منشاء میگرفت،
تابش نور تا حدی شدت گرفت که ناخودآگاه نگاهش را پایین انداخت.
بدن بی جانی که بر روی دستانش مانند چوب خشکیده ای بی حرکت بود، ناگهان از دستش رها شد. وحشت کرد،
صورتی که تا چند لحظه پیش غرق در خون بود، اکنون با لبخند دلنشینی برلب، مانند ماه نورانی می درخشید و زندگی در آن نگاه زیبا موج میزد.
خداوند و عیسی مسیح(علیه السلام) را زیرلب صدا زد، نفس هایش به شماره افتاده بود،
لحظه ای بعد متوجه شد که دستی به طرفش دراز شده است، اما دلش راضی نمیشد،
این مرد گویی فراتر از مسیح (علیه السلام) است، انگشتری عجیب در دست داشت که او از حروف حک شده بر روی آن سر در نمی آورد،
نمیتوانست حروف را بخواند اما خیره کننده بود،
محبت و اطمینان عظیمی در دلش نسبت به آن مرد پدیدار شد، ناخودآگاه دستش را دراز کرد...
#ادامه_دارد.....
@ahde_janan_mahdavi🍃