📚📚📚📚📚
#پارت_چهارم
#رمان_مهدوی_ادموند
#دقایقی_باکتاب
با صدای بر هم خوردن درب های پنجره در اثر وزش باد از خواب پرید....
همه ی لباس هایش خیس عرق شده بود، گیج و منگ به اطراف می نگریست تا بتواند دوباره خود را بیابد و مکان و زمان را به خاطر بیاورد.
به سختی تکانی خورد و چراغ کنار تختش را روشن کرد، آهسته پایین آمد و به سمت پنجره رفت.
لحظه ای به شهر فرو رفته در خواب خیره شد، چه خواب عجیبی! پنجره را بست و به تخت خوابش بازگشت.
شب از نیمه گذشته بود!
بار اولی نبود که چنین خوابی می دید، در طول یک سال گذشته این چندمین مرتبه بود،
با تکرار هر باره خواب قسمتی از آن مانند معمایی پیچیده کامل میشد.
بدون شک حکایت از واقعه ای داشت اما چه کسی میتوانست درباره حوادث آن به او توضیح دهد؟!
آیا آن مرد نورانی عیسی مسیح(علیه السلام) بود؟! چرا زمانی که به او نزدیک میشد چهره اش را نمی دید؟
ذهنش درگیره افکار پیچ در پیچی شده بود که خلاصی از آن ممکن نبود،
کم کم خوابش برد و تا طلوع آفتاب دیگر از خواب بیدار نشد.
با صدای زنگ ساعت آشفته از خواب پرید و مشاهده کرد که نور آفتاب از پنجره به درون تابیده و نوید آمدن صبح را میدهد.
👈ادموند پارکر جوانی سی ساله بود،
اصالتا روستازاده ای که به دور از هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکده ای کوچک،
به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان،
مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود شش صد نفر به دنیا آمده بود.
ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بیشک بسیار بالاتر و پخته تر از جوانان امروزی بزرگ شده در شهرها بود.
پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل،
یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت،
که در نوع خود جزء خانواده های بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان به حساب میآمد.
اما این رفاه و ثروت باعث نمیشد که در زندگی به دور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند.
ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان موسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد....
#ادامه_دارد.....
@ahde_janan_mahdavi🍃