eitaa logo
بنیاد مهدویت شاهرود 🏴
305 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
166 فایل
💌 براے یارے ات آمـــادہ ایـمـ مهــــدی جـــان! بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) 💚 ارتباط بامـــــا: @Bit_com اینستاگرام: https://instagram.com/mawa_shahrood?igshid=ljxxcw3nf7s6
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚📚📚📚 و او را در مقام و جایگاه عیسی (علیه سلام) می پنداشت. با بی میلی تمام کمی صبحانه خورد و از خانه بیرون زد. ترجیح داد پیاده‌روی کند و در بین مردم باشد. بودن در جمع از هراس تنهایی وحشتناکی که دیشب تجربه کرده بود،کم میکرد. کارهای عقب افتاده زیادی در دانشگاه انتظارش را می کشید، برای ارائه رساله دکترا مجبور شده بود خیلی از کارهای متفرقه را عقب بیندازد. در حال باز کردن درب اتاق کارش بود که کسی صدایش زد: سلام اِد، معلومه کجایی؟! دیشب چند بار باهات تماس گرفتم چرا جواب ندادی؟! می‌خواستیم با چند تا از بچه‌ها بریم پارک. -الیزا! متاسفم، خیلی درگیر کار بودم، گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو پیغام گیر، بعدم زود خوابیدم. -اَه، از این زندگی خسته نشدی؟! همش کار، همش درس، بیخیال دیگه! بعضی وقت ها فکر می کنم خیلی حوصله سر بری! - خوشحالم که هنوزم به من فکر می کنی اما متاسفانه فعلا کار دارم، اگه مایل بودی در فرصت مناسب تری صحبت می کنیم. در ضمن سر و وضعت چندان با محیط دانشگاه هماهنگ نیست، بهتر نبود مناسب تری لباس می پوشیدی و آرایش ساده تری داشتی؟ ممکنه مسئولین دانشگاه توبیخت کنند! - بیخیال اِد! مگه لباسم چه مشکلی داره؟! تو همیشه مثل ترسو های قرون وسطایی برخورد می کنی فکر نکنم مسئولین دانشگاه با من مشکلی داشته باشند! تو هم بهتره اینقدر سخت نگیری، اینجا لندنه، یادت که نرفته؟! ادموند حتی سعی نکرد نگاه دیگری به او بیندازد و فقط دندانهایش را به علامت خشمی پنهان روی هم فشار داد و گفت: روز خوش لیزا. وقتی وارد اتاق شد و در را بست، کوله بار سنگینی از غم بر دلش نشسته بود. حدود هشت ماهی می شد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده بود و نامزد کرده بود.... ... @ahde_janan_mahdavi