📚📚📚📚📚
#پارت_یازدهم
#رمان_مهدوی_ادموند
#دقایقی_باکتاب
حس سرخوردگی و طرد شدگی فزایندهای در ادموند شکل گرفته بود.
خشم سرکوب شده که قلبش را سوراخ و او را از هر حسی خالی می کرد اما با این حال تلاش می کرد بر خود و احساسش مسلط باشد
هر دو نفر غرق در افکار خود وارد پارکینگ شدند، ادموند عصبانیتش را فرو می خورد اما احساس میکرد قلب و مغزش در حال ترکیدن است
از خودش از زبان بودن هیچ کس دیگری، شاید دچار غرور شده و این عذابی که میکشید نتیجه گناه خودش بود نسبت به اطرافش بی توجه و غرق در افکار مشوش خود بود
گویی با خود تا حد مرگ با خود می جنگید.
آرتور در حال سوار شدن به خودرو بود که یکدفعه فریاد زد:
یا عیسی مسیح، اینجا چه خبره؟! نگاه کن اد؛...
ادموندکه تازه به دنیای واقعی برگشت بود به سمتی که آرتور اشاره میکرد سر چرخاند.
بی اختیار از ماشین پیاده شدند و با سرعت برق آساییی خود را به آنجا رساندند
تعدادی از دانشجویان پسر به یک دختر جوان محجبه حمله ور شده و او را زیر بار مشت و لگد گرفته بودند .
زمانیکه ادموند به آنجا رسید یکی از آنها به طرز وحشیانهای قصد حمله با چاقو به آن دختر را داشت
با نیروی خارق العاده قبل از اینکه بتواند آسیبی به او برساند دست پسر را گرفت
به طوری که ناگهان چاقو از دست پسر مهاجم رها شد. برای چند لحظه همگی ساکت شدند
ادموند خشم عجیبی داشت مشتش را گره کرده و آماده بود تا در صورت هرگونه حرکت پیش بینی نشده از سمت آنها بتواند از خود یا آن دختر دفاع کند.
پسری که چاقو در دست داشت تا خواست حرکت تلافی جویانه ای انجام دهد،...
#ادامه_دارد ...
@ahde_janan_mahdavi