📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۳)
📚 انتشارات عهدمانا
🔵 کشیش به چهرهٔ غریبه نگاه کرده او از آن دست اقلیّت هایی به نظر می رسید که پس از فروپاشی شوروی،آنها را اخراج می کردند نه کتاب فروش حرفه ای.
پرسید:«پسرم!چه کسی گفته است من خریدار کتاب های خطّی هستم؟ گمان می کنم راه را اشتباه آمده اید.»
غریبه با حالتی یأس آلود به در بزرگ سالن نگاه کرد. انگار از چیزی هراس داشت، کشیش فکر کرد شاید کتاب همراه او یک کتاب سرقتی باشد. او فرصت کافی داشت تا غريبه را بیشتر بیازماید: « به نظرم خسته ای پسرم ! من هم دست کمی از تو ندارم. بهتر است روی این نیمکت نشینیم و حالا که به اینجا آمده ای ، نگاهی به کتابت بیندازیم. » هر دو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمی اش را روی پاهایش گذاشت. نگاه کشیش از روی کیف ، به زانوهای غریبه افتاد.
کشیش پرسید:«اسمت چیست پسرم؟اهل کجایی ؟
غریبه در حالی که زیپ کیف را باز می کرد ، پاسخ داد : « رستم رحمانف... تاجیک هستم ، اما مدتی است در مسکو ، در یک شرکت ساختمانی به عنوان نگهبان کار میکنم. » کشیش به دست رستم نگاه کرد که داشت بقچه ای را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت ، بقچه را روی زانوهایش گذاشت و گفت : « داخل این بقچه یک کتاب قدیمی است . دوستم که آن را دید ، گفت مال هزاروچهارصد سال پیش است. خطش عربی است. شاید یک کتاب دینی ما مسلمانان باشد. »
ذهن کشیش هنوز روی هزار و چهارصد سال دور میزد ؛ کتابی با این قدمت یک گنج واقعی است. هنوز هیچ کتابی با این قدمت به دست نیامده است.
↩️ ادامه دارد...
#ندای_نهج_البلاغه
#روز_سوم