#عقاب_طلایی_قانع_میشود
#قسمت_اول
بچه ها روی پشتي های هیئت دراز کشیده بودند؛
چراغ ها را خاموش کرده بودیم.
حسینیه تاریک تاریک شده بود.
از دور نور ساعت دیجیتال حسینیه چشم را اذيت می کرد.
بچه سرو صدا می کردند؛ برای آرام کردنشان تصمیم گرفتم داستانی را بگویم
بلند گفتم: کدوم گروه میخواد براش قصه بگم؟
یکی از گروه ها با صدای بلند گفتند: ماااا
رفتم کنارشان دراز کشیدم و شروع کردم به قصه گفتن:
روزی روزگاری عقاب طلایی زیبایی در کوهستان زندگی می کرد. به شکار می رفت و روزی خودش را به دست می آورد.
یک روز خرگوش یک روز موش یک روز مار در چنگ عقاب طلایی می افتادند.
عقاب طلایی برای شکار وارد بیابانی شد که فقط یک درخت کاج در آن وجود داشت.
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc