#عقاب_طلایی_قانع_میشود
#قسمت_اول
بچه ها روی پشتي های هیئت دراز کشیده بودند؛
چراغ ها را خاموش کرده بودیم.
حسینیه تاریک تاریک شده بود.
از دور نور ساعت دیجیتال حسینیه چشم را اذيت می کرد.
بچه سرو صدا می کردند؛ برای آرام کردنشان تصمیم گرفتم داستانی را بگویم
بلند گفتم: کدوم گروه میخواد براش قصه بگم؟
یکی از گروه ها با صدای بلند گفتند: ماااا
رفتم کنارشان دراز کشیدم و شروع کردم به قصه گفتن:
روزی روزگاری عقاب طلایی زیبایی در کوهستان زندگی می کرد. به شکار می رفت و روزی خودش را به دست می آورد.
یک روز خرگوش یک روز موش یک روز مار در چنگ عقاب طلایی می افتادند.
عقاب طلایی برای شکار وارد بیابانی شد که فقط یک درخت کاج در آن وجود داشت.
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#عقاب_طلایی_قانع_میشود #قسمت_اول بچه ها روی پشتي های هیئت دراز کشیده بودند؛ چراغ ها را خاموش کرد
#عقاب_طلایی_قانع_میشود
#قسمت_دوم
عقاب طلایی روی درخت کاج فرود آمد. مشغول دیده بانی بود از زیر درخت صدایی را شنید.
چشمانش را به زیر سایه درخت دوخت؛
با تعجب دید یک عقاب بال شکسته، فلج و فلک زده بی پر و دم آنجا نشسته است.
با خودش گفت:
چطور این عقاب تا به حال زنده مانده است؟
چطور شکار می کند؟ اینطور که پیداست راه هم نمی تواند برود چه برسد به اینکه پرواز کند!
عقاب طلایی تصمیم گرفت آنقدر بنشیند تا بفهمد این بی سر و پا از کجا روزیش را پیدا میکند.
ساعت ها گذشت عقاب طلایی خسته شده بود. نگاهی به زیر درخت انداخت از دور سگی را دید که خرگوشی را به دندان گرفته و به طرف درخت می آید.
خوب که دقت کرد فهمید ماجرا از چه قرار است.
✍ محمد مهدی پیری
ادامه دارد...
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#عقاب_طلایی_قانع_میشود #قسمت_دوم عقاب طلایی روی درخت کاج فرود آمد. مشغول دیده بانی بود از زیر درخ
#عقاب_طلایی_قانع_میشود
#قسمت_سوم
سگ هر روز لاشه ای را زیر درخت می آورد و عقاب مریض هم از آن لاشه استفاده می کرد.
عقاب طلایی جرقه ای در ذهنش خورد و
گفت: من هم می آیم کنار این عقاب پیر و از لاشه هایی که سگ بدبخت می آورد نوش جان می کنم؛
تا کی اینقدر زحمت بکشم و به شکار بروم.
عقاب طلایی از درخت پایین آمد و روبروی عقاب پیر ایستاد. با لبخند گفت: ای دوست عزیز! من می خواهم مثل تو باشم و با تو زندگی کنم.
سگ روزی ما را می آورد مگر نه!!
عقاب پیر نفس عمیقی کشید و گفت:
هی روزگار! من نمی توانم و به کم قانع شده ام؛
تویی که سالمی و جوان، چرا به یک لاشه کم ارزش قانع شده ای!
رو به بچه ها کردم و گفتم: گلهای من شما که این همه استعداد و ویژگی دارید به کم قانع نشوید!
آنچه را که دارید به خوبی از آن استفاده کنید. آینده روشن تر از هر روز آفتابی است برای شما.
#پایان
✍ محمد مهدی پیری
🗓 بیست شهریور ۱۴۰۲
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc