مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_چهارم ولی یکبار در خیابان بهشتی او را دیدم که مشغول اشغال جمع کردن بو
بعد از گذشت یک ماه قصد داشتم پرونده الیاس را مختومه اعلام کنم؛ تصمیم گرفتم دوباره به طرف خیابان بهشتی بروم و سراغ الیاس را از پیرمرد عتيقه فروش بگیرم. داخل مغازه که شدم؛ پیر مرد مشغول گرد گیری شمع دان های قدیمی اش بود. با سرفه او را متوجه حضورم کردم. سرش را بالا آورد سلام کرد؛ جواب دادم و گفتم خبری از الیاس ندارید؟ گفت نه! با نا امیدی خارج شدم؛ سر خیابان بهشتی یک کافه بود؛ دلم خواست یک قهوه بخورم؛ روی صندلی کافه نشستم و درخواست قهوه کردم! کافه شلوغ بود و در آن شلوغی پخش موسیقی بی کلام آرام کننده بود. مشغول روزنامه خواندم شدم؛ صدای کودکی مرا به خودش جلب کرد؛ آقا قهوه شما آماده است؛ با دقت به کودک نگاه کردم؛ گفتم: ممنون! خوشحال میشم اسمتون رو بدونم کودک با لبخند گفت اسمم الیاس هست؛ ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc