eitaa logo
مداد من
593 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
203 ویدیو
17 فایل
🔰حجة‌الاسلام جواد حاجی‌اکبری ✔ موسس مکتب‌خانه قرآنی امام رضا(ع) ✔ کارشناس ارشدفقه واصول ✔ کارشناس تاریخ ✔ مدرس زبان اسپانیایی ✔ نویسنده و مدرس یادداشت‌نویسیِ رسانه‌ای ✔ مبلغ و مشاور جوانان و خانواده ✔ طلبه‌ سطح ۴ شیعه‌شناسی فعالیت توسط ادمین: @medadman
مشاهده در ایتا
دانلود
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_نهم رئیس گفت: به توچه خوشتیپ! بعد از اینکه تسمه را ول کردم؛ رئیس دور
رفتم داخل؛ پیر مرد نبود؛ در را محکم بهم زدم؛ صدایی آمد: چخبرت هست! در را شکستی! از انباری مغازه اش بیرون آمد؛ بدون مقدمه گفتم: چرا دروغ گفتی مرتیکه! تعجب کرد و گفت: چی میگی جوون؟ دروغ چی؟ منِ پیر مرد دروغ برای چی بگم! _گفته بودی الیاس چند ماهی است سراغت نیامده؟ تو که میخواهی چاخان ببندی از همان اول می گفتی او را نمی شناسم! دیگه چرا گفتی هر روز میاد اینجا و سؤال هایی در مورد کتاب های قدیمی و گنج های زیر خاکی می پرسه! وقتی اون روز از تو پرسیدم الیاس امروز هم آمده؟ گفتی نه! در حالی که من خودم دیده ام الیاس می آید مغازه تو! صلاح نبود که بگویم الیاس با من حرف زده و گفته که هر روز می روم پیش پیر مرد؛ پیر مرد با بغض گفت: من تنهای تنها بودم؛ تا وقتی که از خرابه ای می گذشتم؛ گفتم بروم توی خرابه ببینم چه خبر است شاید عتيقه یا زیرخاکی پیدا کنم! ساعت نزدیک شش صبح بود؛ دیدم جوانی می خواهد خودش را دار بزند؛ وحشت کردم پشتش به من بود؛ رفت روی چهار پایه! یک تیر آهن روی دیوار های خرابه بود و الیاس طناب را به تیر آهن بسته بود و داشت دور گردنش گره میزد! تا خواست چهارپایه را بیاندازد از پشت گرفتمش و گفتم:دیوانه چیکار میکنی؟ ادامه دارد.... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_دهم رفتم داخل؛ پیر مرد نبود؛ در را محکم بهم زدم؛ صدایی آمد: چخبرت هست!
الیاس از دیدن من در حین خودکشی اش ترسیده بود! حق داشت بترسد از پیرمردی مثل من؛ گرفتمش و طناب را از گردنش باز کردم؛ از چهار پایه پایین آوردمش؛ آوردمش داخل مغازه، لباس های کهنه و چرک آلود داشت؛ بهم گفت که یتیم شده است و می خواسته خود کشی کند! به سر و وضعش رسیدگی کردم، از اشغال جمع کردن خسته شده بود؛ دوست داشت در جایی مشغول به کار شود؛ رفتم و به کافه سر خیابان رو زدم او هم قبول کرد الیاس در کافه اش کار کند؛ پرسیدم از پیر مرد: شبها الیاس کجا می خوابد!؟ _ته دکان توی انباری کنار خودم؛ چون خودم هم وضع مالی خوبی ندارم و تنها هستم در انباری زندگی می کنم به اندازه الیاس و من جا دارد؛ پیر مرد گفت: نکند شما فامیل الیاس هستید؟ گفتم : من دوست او هستم! پیر مرد گفت: ای کلک الیاس، نگفته بود که رفیق هم دارد؛ علت اینکه نمی گفتم الیاس پیش من است این بود که نمی خواستم تنها شوم راستش حسابی وابسته اش شده ام؛ موبایلم زنگ خورد مامور پرونده آرش بود همان کسی که بجای الیاس خود کشی کرده بود! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_یازدهم الیاس از دیدن من در حین خودکشی اش ترسیده بود! حق داشت بترسد از
گوشی را وصل کردم؛ با صدای کلفتش گفت _سلام بر آقا مهدی؛ میبینم پرونده الیاس کم کم داره حل میشه! _سلام آقا حسین شما از پرونده آرش بگو ببينم میتونم بهت کمک کنم یا نه؟ از مغازه بیرون آمدم و توی ماشین نشستم تا پیر مرد بو نبرد از ماجرا! _هیچی مهدی فقط توی سه ماه تحقیق، به این رسیدیم که آرش خودکشی نکرده در واقع کشته شده! دوربین های مغازه بریان فروشی سر خیابانی که خرابه در آن بود؛ برگرداندم دیدم ساعت شش یک پیر و مرد پسری که تو مأمور پرونده اش هستی از خرابه برگشتند؛ حدود نیم ساعت بعد یعنی ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح؛ مردی با کت و شلوار و لاغر اندام وارد خیابان خرابه می‌شود. در حالی که گردن آرش را گرفته بوده! طبق گفته همسایه ها صدا های داد و بیداد آرش بلند می شود و بعد از چند دقیقه آن مرد کودک را خفه می کند؛ این قسمتش را خودم کشف کردم: آن مرد می خواسته جسد را در خرابه رها کند دیده است که طناب دار و چهار پایه آنجا هست! آرش را به دار آویزان می‌کند تا وانمود کند که آرش خود کشی کرده است! طبق چهره زنی ها و بررسی ها قاتل در خیابان بهشتی کافه دارد و به زودی دستگیر می شود! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_دوازدهم گوشی را وصل کردم؛ با صدای کلفتش گفت _سلام بر آقا مهدی؛ میبین
ترسیدم،قاتل بالاخره پیدا شد، همان کسی که داشتم خفه اش می کردم؛ ترسم به خاطر این بود که الیاس پیش او کار می‌کند؛ نکند ..‌ هنوز مأمور پرونده آرش داشت حرف می زد؛ من توی فکر بودم! پرسیدم: حسین مگر بریان فروشی دوربین نداشت چرا همان روز های اول چک نکردید و ماه ها من بیچاره را سرگردان کردید! _ راستش مهدی خیلی زمان برد تا فیلم های دوربین بریان فروشی به دستم برسد!صاحب مغازه سرطان گرفته بود و در بیمارستان! نمی‌توانستیم دوربین ها رو بررسی کنیم همچنین ما هم فکر می کردیم آرش خود کشی کرده! _یادش بخیر سه ماه پیش رفتم پیشش و دنبال الیاس را گرفتم. مرد چاق و مو های زردی داشت! _گفت مهدی جان نزدیک سه روز هست او فوت کرده! از طریق پسرش توانستیم به فیلم های دوربین مغازه برسیم؛ _خدا رحمتش کند" امید وارم الیاس او را حلال کند. اگر بریان فروش نبود الیاس را پیدا نمی کردم" بعد از نیم ساعت مکالمه گوشی را قطع کردم؛ ساعت نزدیک های ۲ بود؛ با الیاس قرار داشتم؛ البته اگر صاحب کافه او را هم نکشته باشد! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_سیزدهم ترسیدم،قاتل بالاخره پیدا شد، همان کسی که داشتم خفه اش می کردم؛
تصمیم گرفتم اول به مغازه بریان فروش مرحوم بروم؛ بله! حسین درست می گفت؛ بنده خدا فوت کرده بود! روی در دکانش پارچه مشکی زده بودند! نچ نچ کنان با خودم گفتم: آدم هیچی نیست! یِهو می‌بینی می میرد! ساعت ۱۳:۵۵ بود! سر ماشین را به طرف کافه خیابان بهشتی کج کردم! قرار داشتم؛ خدا خدا می کردم صاحب کافه بلایی بر سر الیاس نیاورده باشد؛ از ماشین پیاده نشدم؛ منتظر ماندم تا بیاید اما نیامد! رفتم داخل، کافه تعطیل بود؛ لکه های خون روی زمین بود! رئیس دست هایش را در روشویی گوشه کافه می‌شست. می گفت: آخيش از شرش راحت شدم! شُکه شده بودم! الیاس کجا بود! ماجرای خون ها چیست؟ سرفه ای کردم تا رئیس باخبر شود؛ بدون نگاه کردن گفت: تعطیل است! گفتم مهم نیست برایم تعطیل باشد یا باز! چرخید مرا که دید کمی ترسید و گلویش را مالید. خودش گفت: الیاس دارد قهوه آسیاب می کند! _ ماجرای این خون ها چیست؟ _دستم دمل چرکی داشته که ترکیده! خیالم راحت شد؛ توی دلم گفتم تا چند روز دیگر خودت هم ترکیده میشی مرد قاتل! الیاس را صدا زدم؛ گفت: دارم می آیم مهدی! چقدر ناز و تو دل برو حرف می زد! حق دادم به پیر مرد که دروغ بگوید و نخواهد الیاس از او جدا شود! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_چهاردهم تصمیم گرفتم اول به مغازه بریان فروش مرحوم بروم؛ بله! حسین در
با الیاس، سوار ماشین شدیم؛ بعد از حال و احوال؛ گفتم داشبورد ماشین را باز کن؛ باز کرد! گفتم یک نامه در آن هست بردار! برداشت! گفتم بازش کن و بخوان باز کرد؛ اما نخواند! گفت: مهدی این نامه برای منه! گفتم: بله آقا الیاس! ما رو دست کم گرفتی؟ گفت: راستش رو بگو کجا پیداش کردی؟ _مهم نیست عزیزم! فقط چند تا سؤال دارم جواب میدی؟ هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود! هم کمی قرمز شده بود! _اگه بلد بودم جواب میدم! ماشین را روشن کردم؛ گفتم من هم رانندگی می کنم هم سؤال می پرسم! _بفرما! گفتم نامه ات رو چند بار خوندم و تمام ماجرا رو می دونم! سؤالم اینه وقتی پیر مرد جلوی خودکشی تو رو گرفت؛ چرا دوباره نخواستی خودت رو خلاص کنی؟ مگه زندگی روت فشار نیاورده بود! این همه سختی این همه در به دری! خودت رو راحت می کردی! جواب برگ ریزانی به من داد! با آهی گفت: راستش درسته مشکلات زیادی برام پیش اومده؛ از مرگ پدرم و مادرم تا بی پولی و گرسنگی و بی سرپناهی و... ولی خودکشی خودش یه فرار محسوب میشه! فرار از روبه‌رویی با مشکلات! می دونم که اینا همش امتحان خداست! منم نمی خوام توی این امتحان تجدید بشم! خودکشی یعنی رُفوزِه شدن! اون وقت که تصمیم به خودکشی گرفتم راستش خیلی اعصابم خورد بود داشتم کم می‌آوردم که علی آقا نجاتم داد! _ علی همان پیر مرد عتيقه فروش است؟ با سرش تایید کرد! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_پانزدهم با الیاس، سوار ماشین شدیم؛ بعد از حال و احوال؛ گفتم داشبورد م
بعد از یه دور دور رسیدیم پشت چراغ قرمز دقیقا روبروی خیابان بهشتی چراغ قرمز بود! ایستادم، نگاهی به آیینه انداختم؛ یک موتور پالس مشکی با دو نفر سوارش مشکوکم کردند! کاملا مشکی پوش بودند؛ حتی صورتشان هم پوشانده بودند! یعنی ممکن است از اول قرار من و الیاس در حال تعقیب من بوده اند؟ به الیاس گفتم: شیشه ها رو بده بالا! گفت:آقا مهدی طوری شده؟ _نه فقط باید کمی بیشتر ماشین سواری کنیم! نرفتم خیابان بهشتی؛ ترسیدم مغازه پیر مرد لو برود! حدسم درست بود موتور در حال تعقیب ما بود! ولی این بار فاصله اش را با ماشین کم کرده بود! نزدیک و نزدیک تر شدند‌! به الیاس گفتم دستانش را روی صورتش بگیرد! ترسیده بود! اسلحه ام را مسلح کردم! از دیدن تفنگ بیشتر ترسید؛ بالأخره کارشان را کردند؛ پالس مشکی آمد کنار شیشه طرف من! در حال حرکت بودیم! تر‌ک نشین با انگشت اشاره زد به شیشه! می خواست شیشه ماشین را پایین بدهم! فکر کرده بود خُل هستم! اینکار را نکردم! کمی سرعتش را پایین آورد ناگهان صدای شکسته شدن شیشه آمد! شیشه در عقب را خورد کردند و پاک نامه ای را داخل انداختند‌! الیاس جيغ کشید! پاکت بزرگ تر از پاکت نامه طبیعی بود! حس کردم بمب داخل ماشین انداخته اند؛ سریع زدم کنار با الیاس از ماشین فاصله گرفتیم! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_شانزدهم بعد از یه دور دور رسیدیم پشت چراغ قرمز دقیقا روبروی خیابان بهش
بعد از دقایقی پاکت را برداشتم! نامه بود؛ نوشته شده بود: مهدی شهابی؛ بازپرس معروف و نیروی امنیتی؛ دورانت دیگر به سر آمدن نزدیک شده! حواست را جمع کن! این یک گوش مالی کوچک بود! اگر بفهمیم رئیس کافه اعدام بشود، تمام خانواده ات را اعدام می کنیم حتی آن الیاس و پیر مرد عتيقه فروش را! البته شاید جان کندن الیاس برایت زجر آور تر باشد! شاید با خودت بگویی چطور این اطلاعات را به دست آورده ایم! شُکه شده ای؟ فکر کرده ای وقتی با همکارت حسین نیم ساعت ور ور می‌کنی لو نمی روی! تلفنت را شنود کرده ایم بد بخت! امید وارم خودت و خانواده ات را به کشتن ندهی! تمام! اشک از چشمانم قطره قطره روی زمین افتاد! یک اشتباه ساده یک دنیا ضرر! تلفنم را بیرون آوردم! ساعت ۱۵ بود؛ حسین حدود چهل دقیقه پیش پیامک داده بود : "سلام امروز رئیس کافه دستگیر شد! جمله معنا داری رئیس به من گفت: به زودی آروزی مرگ می کنی هم تو و هم آن رفیق کُلت به دستت که با تسمه نزدیک بود خفه ام کند!" ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_هفدهم بعد از دقایقی پاکت را برداشتم! نامه بود؛ نوشته شده بود: مهدی شها
الیاس را روانه دستشویی یکی از مغازه ها کردم؛ کمی ترسش را خالی کند؛ اول فکر کردم که با این نامه می خواهند ترسم بدهند؛ ولی دوباره سر و کله دو تا خرمگس پیدا شد؛ اینبار بُرد برای من شد؛ هنوز سوار ماشین شیشه شکسته نشده بودیم! پالس سیاه پوش سر کوچه ای سر و کله اش پیدا شد! فاصله اش کمتر از پنجاه متر بود! تفنگم را بیرون آوردم تیر مشقی بود! شلیک کردم ترسیدند! یکی از آنها جیغ می کشید و تند تند می گفت: ناصر برو برو! الان می‌میریم؛ ولی موتور روشن نمی شد! خنده کنان دویدم به سمتشان؛ متأسفانه شخص ترسو موتور را هُل داد و روشن شد؛ تا سوار شدند یک تیر اصلی شلیک کردم دقیق خورد توی لاستیک؛ مثل ماست که روی زمین می‌ریزد پخش آسفالت شدند! عجیب تر ناصر که راننده بود پایش را گرفته بود و مادرش را صدا میزد! بلند می گفت: مامان، پام شخص ترسو هم: فحش می داد به رئیس کافه! قابل پخش ترینش: گور بابای رئیس بمیر به درک! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_هجدهم الیاس را روانه دستشویی یکی از مغازه ها کردم؛ کمی ترسش را خالی کن
ده سال بعد! دلم بی هوا به یاد الیاس افتاد! خیلی دلتنگش شده بودم؛ نخواستم وابسته من بشود! شغل و خانه ای برایش مهيا کردم و از زندگی اش خارج شدم؛ الآن نه می دانم کجاست؟ نه می دانم چه می کند! حیف ای‌کاش شماره اش را می گرفتم؛ در خانه را که باز کردم نامه ای را دیدم؛ رویش نوشته بود: از طرف الیاس بال در آوردم و با اشتیاق بازش کردم "سلام خدمت مهدی شهابی! خواستم تشکر کنم از شما، از اینکه کمکم کردید تا به این جا برسم؛ البته لطف خدا بوده که شما را در مسیر زندگیم قرار دهد! یادش بخیر چه اتفاقاتی رخ داد توی این مدت! از فوت پدر و مادرم؛ خودکشی ناموفقم، آشنایی با پیرمرد عتیقه فروش، کار در کافه؛ آشنایی با شما؛ دستگیری آن دو نفر شر خر! اعدام رئیس کافه! سکته پیر مرد عتيقه فروش و فوتش! اما به لطف خدا شما در آن مدت من را زیر پر و بال خود گرفتید؛ آدرس شما را به زور پیدا کردم؛ در زدم نبودید. به همین دلیل نامه نوشتم برای شما! فردا شب عروسی من است؛ نه پدر دارم نه مادر دوست دارم بیایید و برایم پدری کنید! ممنون! دوست دار شما الیاس نادری زیر نامه آدرس و زمان را نوشته بود! مشتاق دیدار الیاس بودم، نمی دانم بعد از این مدت چقدر فرق کرده است؟ ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_نوزدهم ده سال بعد! دلم بی هوا به یاد الیاس افتاد! خیلی دلتنگش شده بود
دست هایش را باز کرد! دست هایم را باز کردم؛ رفتم! انگار در آسمان ها رفتم؛ آغوشش خاطرات را برایم زنده کرد؛ اشک هم که نمک مجلس شده بود! دستم را بوسید! با اشک گفت: ای کاش پدر و مادرم هم بودند دستشان را می بوسیدم؛ دوباره در آغوشش گرفتم؛ کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید چقدر زیبایش کرده بود! با آن مو های گندمی اش! گفتم: دیشب نامه ای که هنگام خودکشی ات نوشته بودی را دوباره خواندم! نوشته بودی اگر تو به جای من بودی چه می کردی! با این مشکلاتی که روی سرت آوار شد؛ فرار نکردی و صبر کردی و حالا هم موفق شدی! هر کس هم بجای تو بود باید صبر و استقامت را پیشه می‌کرد همین کاری که تو کردی! الیاس گفت: صبر اکسیر زنده کننده هر مرده ای است! دوباره در آغوش خودم غرقش کردم! دو سکه بهار آزادی در جیبش گذاشتم؛ فهمید و بوسه ای بر پیشانی ام زد؛ طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
استاد مخدومی.m4a
حجم: 2.09M
نظر استاد رحیم مخدومی در مورد رمان استاد مخدومی از نویسندگان به نام و معروف حوزه کودک و نوجوان هستند؛ ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc