مداد من
بر سر دوراهی تنهایی به حوزه می ترسم بروم خجالت می کشم 😅باید کسی را پیدا کنم تا همراهم بیاید🤔 حساب
بر سر دوراهی
شیخ راهب چای را وسط گل قالی گذاشت کنارمان نشست 👳♂
طلبهها که از دیدن ما شک کرده بودند یکییکی از جلوی اتاق میگذشتند و جاسوسی میکردند🤨 ما را زیر نظر داشتند
شیخ حسین سر حرف را باز کرد 🤓
خیلی خیلی خوشآمدید شیخ راهب این دو نفر را من میشناسم بچه های صاف و پاکی هستند😘 شیخ راهب با لبخندی شیرین تایید کرد🙂
بگذارید اول بگویم که حوزه چطور هست و تحصیلات آن چگونه هست🤗 کسانی که به حوزه میآیند اول باید سطح یک را که شش سال هست مدت آن را بگذرانند و...
شیخ حسین که داشت توضیح میداد حواسم جای دیگری بود رفته بودم در خودم
_ چه شده راستی راستی داری در حوزه ثبتنام میکنی مگر نمیخواستی آنجا را ببینی حالا دیدی بیا بیرون آینده خودت را نفروش به یک پیتزا چقدر زود خام میشوی😈
_ آخر بگذار ببینم و بسنجم بیوجدان بعد اگر خوب بود چرا نیایم در ضمن هیچ انسان عاقلی با حرف مردم تصمیم نمی گیرد ای کاش منم یک وجدان عاقل داشتم از دست تو .😬شیخ توضیحاتش را ادامه میداد من نگاهم به او بود ولی دلم جای دیگر
وجدانم ادامه داد _نمیخواهی مثل حامد دیپلم بگیری و بعد بیایی به حوزه لا اقل یه مدرک داشته باشی.🤔
_با عقل نداشته ات اینبار حرف خوبی زدی الان از شیخ میپرسم 🧐
منتظر شدم تا مکثی بکند تا سوال وجدانم را بپرسم 🙃
_ شیخ حسین من که تا سال دهم را خوانده ام بهتر نیست دیپلمم را بگیرم و بعد بیایم 😏
_محمد اگر تو تصمیمت را گرفتهای که بیایی به حوزه چرا دیگر دو سال خودت را معطل کنی🤨
درضمن الان هفتههای آخر دوره اختبار و تثبیت است
_اختبار و تثبیت دیگر چیست شیخ 😁
_ این دورهای است که یک ماه برگزار میشود چیزی هم تا پایانش نمانده تو میروی به کلاس با دروس و حوزه و بچه ها بیشتر آشنا میشوی
در آخر اگر خواستی و علاقه داشتی میمانی اگر هم نخواستی به کار خودت میپردازی لازم هم نیست که اینقدر خود را رنج بدهی تو قدرت انتخاب داری کسی تو را مجبور نمی کند بین این دوراه یکی را با فکر و مشورت انتخاب کن ✅
شیخ حسین سر حرف زدن را با حامد باز کرد خوب آقا حامد ما چطور هست و...
کمی فکر کردم بیراه نمیگوید یک هفته میروم و میسنجم اگر میچربید بر مدرسه انتخابم را میکنم ✅
وسط صحبتشان گفتم من اگر بخواهم در دوره تبسیط و اختبار ثبتنام کنم چیکار باید بکنم😂
_هنوز اسمش را یاد نگرفته ایی میخواهی ثبت نام کنی 😂😂
گفتم حالا هرچه که شما میگویید
شیخ راهب گفت چند تا فرم را باید پر کنی و یک تست هم بدهی که مدیر از تو میگیرد
گفتم یا خدا من از مدیر میترسم
_مگر تا حالا مدیر را دیده ایی؟
_نه شیخ راهب 😂
خنده ایی کرد و گفت من بروم فرم ها را بیاورم
ظرف پنج دقیقه فرم ها پر کردم شیخ راهب گفت دنبالم بیا رفتیم در اتاقی دیگر شیخی در آن نشسته بود
_آقا محمد ایشان مدیر حوزه هستند
جا خوردم بلند گفتم یا بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_یازدهم
محمد مهدی پیری اردکانی
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_دهم رفتم داخل؛ پیر مرد نبود؛ در را محکم بهم زدم؛ صدایی آمد: چخبرت هست!
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_یازدهم
الیاس از دیدن من در حین خودکشی اش ترسیده بود! حق داشت بترسد از پیرمردی مثل من؛
گرفتمش و طناب را از گردنش باز کردم؛ از چهار پایه پایین آوردمش؛
آوردمش داخل مغازه، لباس های کهنه و چرک آلود داشت؛ بهم گفت که یتیم شده است و می خواسته خود کشی کند!
به سر و وضعش رسیدگی کردم، از اشغال جمع کردن خسته شده بود؛ دوست داشت در جایی مشغول به کار شود؛ رفتم و به کافه سر خیابان رو زدم او هم قبول کرد الیاس در کافه اش کار کند؛
پرسیدم از پیر مرد: شبها الیاس کجا می خوابد!؟
_ته دکان توی انباری کنار خودم؛ چون خودم هم وضع مالی خوبی ندارم و تنها هستم در انباری زندگی می کنم به اندازه الیاس و من جا دارد؛
پیر مرد گفت: نکند شما فامیل الیاس هستید؟
گفتم : من دوست او هستم!
پیر مرد گفت: ای کلک الیاس، نگفته بود که رفیق هم دارد؛
علت اینکه نمی گفتم الیاس پیش من است این بود که نمی خواستم تنها شوم راستش حسابی وابسته اش شده ام؛
موبایلم زنگ خورد مامور پرونده آرش بود
همان کسی که بجای الیاس خود کشی کرده بود!
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc