مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_هفتم جلویم نشست؛ مو های گندمی، ابرو های کشیده، چشم های زرد رنگ چهره اش
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_هشتم
خیلی مسؤل کافه روی مخم بود؛ خواستم یکی دو تا فحش نثارش کنم؛ الیاس گفت: آقا مهدی خوشحال شدم، امید وارم دوباره باهم شیر موز بخوریم؛
گفتم: فردا چطوره؟
_من تا ساعت ۲ باید سر کار باشم، بعدشم میرم مغازه عتيقه فروشی وسط خیابان!
دستی روی مو های گندمی اش کشیدم و گفتم ساعت ۲ وعده دم در کافه!
مغازه عتيقه و فروشی و آن پیر مرد ذهنم را درگیر کرد!
چرا آن پیر مرد به دروغ می گفت الیاس را چند ماهی ندیده ام؟
توی افکارم بودم که صدای شکسته شدن لیوانی رشته افکارم را پاره کرد!
وای الیاس لیز خورده بود و دو لیوان شیر موزی که باهم خورده بودیم پودر شده بودند؛
دیدم رئیس کافه با تسمه به جان الیاس افتاده! الیاس هم صورتش را گرفته و می گوید نزن خسارتش را می دهم!
رئیس علاوه بر زدن فحش های رکیک هم می داد؛
دم در کافه بودم برگشتم داخل!
تا صاحب کافه تسمه اش را بالا برد از پشت تسمه را گرفتم و دور گردنش پیچاندم. داشت خفه می شد و دست و پا می زد! گفتم زورت به کوچک تر از خودت رسیده!
مردم دورمان جمع شده بودند! الیاس صورتش را گرفته بود و اشک می ریخت؛
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_هشتم خیلی مسؤل کافه روی مخم بود؛ خواستم یکی دو تا فحش نثارش کنم؛ الیا
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_نهم
رئیس گفت: به توچه خوشتیپ!
بعد از اینکه تسمه را ول کردم؛ رئیس دور گردنش را گرفت و سرفه می کرد!
آمدم جلویش دقیقا پشتم به الیاس بود! خواستم این صحنه را نبیند تا لو نروم مامور امنیتی پرونده هستم؛
به رئیس گفتم:حواست رو جمع کن از این به بعد برات شاید بد بشه!
زیر کتم اسلحه کُلت را نشانش دادم!
وحشت زده شد مِن مِن کنان گف: چشم آقا؛
گفتم: اگر فهمیدم با الیاس رفتار بدی داشتی شاید توی این دنیا، دیگر نباشی؛
الیاس را از زمین بلند کردم. لباسش را تمیز کردم و قرار فردا را به او یاد آوری کردم!
رفتم سراغ آن پیر مرد دروغگو! چرا گفت الیاس را ندیده ام در حالی که الیاس امروز به من گفت من هر روز بعد از کار در کافه می روم عتیقه فروشی!
دیگر زبان خوش فایده ای نداشت.
وارد مغازه شدم؛ عصبی بودم! از اینکه این پیر خرفت حدود سه ماه سرکارم گذاشته بود؛
چند نفس عمیق کشیدم تا خشمم فرو کش کند. در یک مقاله خوانده بودم که نفس عمیق مثل آب روی آتش خشم را خاموش میکند؛
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مستجاب الدعوه شد هر کس که در این روزگار
بر گدایان درت پیوسـت یا ام البنین ....
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_نهم رئیس گفت: به توچه خوشتیپ! بعد از اینکه تسمه را ول کردم؛ رئیس دور
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_دهم
رفتم داخل؛ پیر مرد نبود؛ در را محکم بهم زدم؛ صدایی آمد: چخبرت هست! در را شکستی!
از انباری مغازه اش بیرون آمد؛ بدون مقدمه گفتم: چرا دروغ گفتی مرتیکه!
تعجب کرد و گفت: چی میگی جوون؟
دروغ چی؟ منِ پیر مرد دروغ برای چی بگم!
_گفته بودی الیاس چند ماهی است سراغت نیامده؟ تو که میخواهی چاخان ببندی از همان اول می گفتی او را نمی شناسم! دیگه چرا گفتی هر روز میاد اینجا و سؤال هایی در مورد کتاب های قدیمی و گنج های زیر خاکی می پرسه!
وقتی اون روز از تو پرسیدم الیاس امروز هم آمده؟ گفتی نه!
در حالی که من خودم دیده ام الیاس می آید مغازه تو!
صلاح نبود که بگویم الیاس با من حرف زده و گفته که هر روز می روم پیش پیر مرد؛
پیر مرد با بغض گفت: من تنهای تنها بودم؛ تا وقتی که از خرابه ای می گذشتم؛ گفتم بروم توی خرابه ببینم چه خبر است شاید عتيقه یا زیرخاکی پیدا کنم!
ساعت نزدیک شش صبح بود؛ دیدم جوانی می خواهد خودش را دار بزند؛ وحشت کردم پشتش به من بود؛ رفت روی چهار پایه! یک تیر آهن روی دیوار های خرابه بود و الیاس طناب را به تیر آهن بسته بود و داشت دور گردنش گره میزد!
تا خواست چهارپایه را بیاندازد از پشت گرفتمش و گفتم:دیوانه چیکار میکنی؟
ادامه دارد....
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
سلام آقا.....
سلام آقا..........
سلام آقا.............
یکی فرزند امام حسن (ع)
یکی فرزند امام سجاد (ع)
یکی فرزند امام کاظم (ع)
اینجا علاوه بر عطر کربلا، بوی بقیع هم به مشام می رسد.
سه زاده همام در این گوشه تهران و لابلای خیابان های پرترافیک و شلوغ بهانه خوبی هستند تا در شب جمعه دل عشاق الهی کربلایی شود.!!
بعد از یک گشت و گذار در برخی خیابان های تهران، تنها دعایی که به ذهنم رسید این بود که خدایا! در کشاکش حوادث اخرالزمان، مواظب بچه های ما باش.
دومین شب جمعه زمستان ۱۴۰۲ ش
شهر ری، حرم حضرت عبدالعظیم حسنی
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_دهم رفتم داخل؛ پیر مرد نبود؛ در را محکم بهم زدم؛ صدایی آمد: چخبرت هست!
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_یازدهم
الیاس از دیدن من در حین خودکشی اش ترسیده بود! حق داشت بترسد از پیرمردی مثل من؛
گرفتمش و طناب را از گردنش باز کردم؛ از چهار پایه پایین آوردمش؛
آوردمش داخل مغازه، لباس های کهنه و چرک آلود داشت؛ بهم گفت که یتیم شده است و می خواسته خود کشی کند!
به سر و وضعش رسیدگی کردم، از اشغال جمع کردن خسته شده بود؛ دوست داشت در جایی مشغول به کار شود؛ رفتم و به کافه سر خیابان رو زدم او هم قبول کرد الیاس در کافه اش کار کند؛
پرسیدم از پیر مرد: شبها الیاس کجا می خوابد!؟
_ته دکان توی انباری کنار خودم؛ چون خودم هم وضع مالی خوبی ندارم و تنها هستم در انباری زندگی می کنم به اندازه الیاس و من جا دارد؛
پیر مرد گفت: نکند شما فامیل الیاس هستید؟
گفتم : من دوست او هستم!
پیر مرد گفت: ای کلک الیاس، نگفته بود که رفیق هم دارد؛
علت اینکه نمی گفتم الیاس پیش من است این بود که نمی خواستم تنها شوم راستش حسابی وابسته اش شده ام؛
موبایلم زنگ خورد مامور پرونده آرش بود
همان کسی که بجای الیاس خود کشی کرده بود!
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_یازدهم الیاس از دیدن من در حین خودکشی اش ترسیده بود! حق داشت بترسد از
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_دوازدهم
گوشی را وصل کردم؛ با صدای کلفتش گفت
_سلام بر آقا مهدی؛ میبینم پرونده الیاس کم کم داره حل میشه!
_سلام آقا حسین شما از پرونده آرش بگو ببينم میتونم بهت کمک کنم یا نه؟
از مغازه بیرون آمدم و توی ماشین نشستم تا پیر مرد بو نبرد از ماجرا!
_هیچی مهدی فقط توی سه ماه تحقیق، به این رسیدیم که آرش خودکشی نکرده در واقع کشته شده!
دوربین های مغازه بریان فروشی سر خیابانی که خرابه در آن بود؛ برگرداندم دیدم ساعت شش یک پیر و مرد پسری که تو مأمور پرونده اش هستی از خرابه برگشتند؛
حدود نیم ساعت بعد یعنی ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح؛ مردی با کت و شلوار و لاغر اندام وارد خیابان خرابه میشود.
در حالی که گردن آرش را گرفته بوده! طبق گفته همسایه ها صدا های داد و بیداد آرش بلند می شود و بعد از چند دقیقه آن مرد کودک را خفه می کند؛
این قسمتش را خودم کشف کردم: آن مرد می خواسته جسد را در خرابه رها کند دیده است که طناب دار و چهار پایه آنجا هست!
آرش را به دار آویزان میکند تا وانمود کند که آرش خود کشی کرده است!
طبق چهره زنی ها و بررسی ها قاتل در خیابان بهشتی کافه دارد و به زودی دستگیر می شود!
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
✅ گوشی که جوابی نداشت
جمعه بود و به رسم جمعهها، بچهها جمع شدند.
انگار آنها گوشی پیدا کرده بودند که حرفهایشان را بزنند.
نگاهشان به من نگاه مادرانه نبود. حرفهای آنها به دلم نمینشست. یعنی نمیخواستم باور کنم.
گاهی آه میکشیدم و گاهی دستانم را به نشان دعا بلند میکردم. خدایا...
من قاضی نبودم و فقط گوش بودم.
اما بچهها، برای نشان دادن سندهایشان، هر از گاهی کلیپی را نشان میدادند.
چه می گفتم؟
یک دم از آلودگی میگفتند یک دم از رانت بازی و ناحقی...
من، فقط گوش بودم.
تا مشغول خوردن شدند. فرصت را غنیمت شمردم گفتم: ناامید نباشید، ایران را باید شما بسازید.
اما حیف...
هرچه از امید و سازندگی میگفتم. انگار پوتکی بود که بر سر فرزندانم می زدم.
واقعا مرا با مسئولی اشتباه گرفته بودند، گاهی صدایشان را بلند میکردند.
اکنون که تنها نشستهام به این فکر میکنم که یک مادر چه جوابی دارد؟
تنها میتوانم بگویم: اللهم عجل لولیک الفرج
کبری طهماسبی ۱۴۰۲/۱۰/۸
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc