eitaa logo
مداد من
597 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
203 ویدیو
17 فایل
🔰حجة‌الاسلام جواد حاجی‌اکبری ✔ موسس مکتب‌خانه قرآنی امام رضا(ع) ✔ کارشناس ارشدفقه واصول ✔ کارشناس تاریخ ✔ مدرس زبان اسپانیایی ✔ نویسنده و مدرس یادداشت‌نویسیِ رسانه‌ای ✔ مبلغ و مشاور جوانان و خانواده ✔ طلبه‌ سطح ۴ شیعه‌شناسی فعالیت توسط ادمین: @medadman
مشاهده در ایتا
دانلود
مداد من
بر سر دوراهی گوشی ام زنگ خورد شماره را ندیدم _الو خاک بر سرت کنند که رفتی حوزه 🤦‍♂ تلفن قطع شد.
بر سر دوراهی در اتاق شیخ حسین نشسته بودم. _حاج اقا من پشیمان شده ام . در این بیست و چهار ساعت این‌قدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است. چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید .😳 _محمد چرا اینقدر زود جا می‌زنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی می‌شود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و .... همیشه درد و دل کردن آرامم می‌کرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده این‌ها می‌گذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم ✅ کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر می‌کردم تا به نتیجه برسم . حوزه یا مدرسه مسئله این است. اواخر تیر ماه بود . حسابی دو دل بودم می‌گفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم. 😭 واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞 با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن. جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گران‌تر و سنگین تر بود. از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی می‌کرد. انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق می‌کرد. وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک می‌کنند. دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم . هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است. شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم . ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیامک دادم ‌. 🗯بفرمایید فرمانده 🗯سلام حل شد . رفتم در شک فردا که حلقه در پایگاه داشتیم بوی قضیه در آمد. رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب !😤 جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم _ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم. آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید 😡 اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش می‌گذارم .😡 بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم می‌خواستی جواب دهی 😂 مشکل خودت هست . _هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦‍♂ _آ شیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب _نکند معین را می‌گویی؟ _آری 😂 شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد . _دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید . ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر می‌خواستم احسان را خفه کنم 😡 ادامه دارد.... ✍محمد مهدی پیری اردکانی ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_سیزدهم ترسیدم،قاتل بالاخره پیدا شد، همان کسی که داشتم خفه اش می کردم؛
تصمیم گرفتم اول به مغازه بریان فروش مرحوم بروم؛ بله! حسین درست می گفت؛ بنده خدا فوت کرده بود! روی در دکانش پارچه مشکی زده بودند! نچ نچ کنان با خودم گفتم: آدم هیچی نیست! یِهو می‌بینی می میرد! ساعت ۱۳:۵۵ بود! سر ماشین را به طرف کافه خیابان بهشتی کج کردم! قرار داشتم؛ خدا خدا می کردم صاحب کافه بلایی بر سر الیاس نیاورده باشد؛ از ماشین پیاده نشدم؛ منتظر ماندم تا بیاید اما نیامد! رفتم داخل، کافه تعطیل بود؛ لکه های خون روی زمین بود! رئیس دست هایش را در روشویی گوشه کافه می‌شست. می گفت: آخيش از شرش راحت شدم! شُکه شده بودم! الیاس کجا بود! ماجرای خون ها چیست؟ سرفه ای کردم تا رئیس باخبر شود؛ بدون نگاه کردن گفت: تعطیل است! گفتم مهم نیست برایم تعطیل باشد یا باز! چرخید مرا که دید کمی ترسید و گلویش را مالید. خودش گفت: الیاس دارد قهوه آسیاب می کند! _ ماجرای این خون ها چیست؟ _دستم دمل چرکی داشته که ترکیده! خیالم راحت شد؛ توی دلم گفتم تا چند روز دیگر خودت هم ترکیده میشی مرد قاتل! الیاس را صدا زدم؛ گفت: دارم می آیم مهدی! چقدر ناز و تو دل برو حرف می زد! حق دادم به پیر مرد که دروغ بگوید و نخواهد الیاس از او جدا شود! ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc