مداد من
بر سر دوراهی گوشی ام زنگ خورد شماره را ندیدم _الو خاک بر سرت کنند که رفتی حوزه 🤦♂ تلفن قطع شد.
بر سر دوراهی
در اتاق شیخ حسین نشسته بودم.
_حاج اقا من پشیمان شده ام .
در این بیست و چهار ساعت اینقدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است.
چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید .😳
_محمد چرا اینقدر زود جا میزنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی میشود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و ....
همیشه درد و دل کردن آرامم میکرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده اینها میگذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده
حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم ✅
کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر میکردم تا به نتیجه برسم .
حوزه یا مدرسه مسئله این است.
اواخر تیر ماه بود .
حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم. 😭
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞
با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا.
هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر بود.
از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی میکرد.
انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق میکرد.
وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک میکنند.
دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم .
هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است.
شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم .
ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیامک دادم .
🗯بفرمایید فرمانده
🗯سلام حل شد .
رفتم در شک فردا که حلقه در پایگاه داشتیم بوی قضیه در آمد.
رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب !😤
جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم
_ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم.
آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید 😡
اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش میگذارم .😡
بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم میخواستی جواب دهی 😂 مشکل خودت هست .
_هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦♂
_آ شیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب
_نکند معین را میگویی؟
_آری 😂
شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد .
_دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید .
ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر میخواستم احسان را خفه کنم 😡
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهاردهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc