🌟🦋🌟🦋
🦋🌟🦋
🌟🦋
🦋
#صد_نفر_ناشتا
#قسمت_چهل_و_سوم
عادل از آسیاب که بیرون آمد نگاهی به آسمان انداخت. غریو دو شاخه رود از بالا و پائین تپه یکنواخت ولی خوشایند بود. خرزهرههای دو سوی رود در تیرگی شب به اشباحی به هم آمده میماندند. سوسوی چراغهای نفتی از دریچه بعضی کلبههای ده دوردست، به چشم میخورد. وقتی به پاسگاه نزدیک شد روی گدار رود، پاس سگها نزدیک شدنش را به افراد رساند. در سوی دیگر رود و ابتدای سربالائی، فجیل و گمال زودتر از سگهای دیگر به او رسیدند. توی اتاق هیزمها در بخاری دیواری جرق جرق میکرد. استوار پالتو بر دوش با انبر بلند مشغول ور رفتن با هیزمها و جابجا کردن کندههای خشک بلوط بود. سرجوخه لطیف هرسینی و خانلر، روی منقل خم بودند و به نوبت بستی دود میکردند. وافورشان فشنگی بود که به سرتکهای نی زده بودند.
سید عباسعلی که نشئه بود برای چندمین بار از هنگام آمدن به آنجا داستان خدمتش در پاسگاه سنگر نادر را تعریف میکرد. عبدالمجید بیرانوندی با دهان باز اشتباه گرفتن مار با تنه درخت و پریدن با اسب از عرض بیست زرعی رود را گوش میکرد. آن طور که او دهان گشوده سر جلو کشیده بود، انگار حرفهای سید را نمیشنود؛ بلکه میبلعد. عبدالمجید کمتر از یک ماه میشد که لباس پوشیده بود. کار در آنجا اولین مرحلهٔ خدمتش محسوب میشد نه تنها سید عباسعلی که تمام افراد پاسگاه شنوندهای را منتر و مشتاقتر از او سراغ نداشتند. هیچگاه به ذهنش نمیرسید که آن چه به خوردش میدهند، لاف و دروغی بیش نیست و کلاً زائیده نشئگی تریاک است. چگینی و خانی و خدامراد خوابیده بودند. پنج نفر از افراد هم پشت ساختمان لب ایوان عقب سیگار میکشیدند و حرفشان روی اسب دور میزد.
استوار تا زبان خانلر را به اعتراض باز نکرد، دست از هیزمهای بخاری دیواری برنداشت. وقتی انبر را با دلخوری زمین گذاشت، نگاهی به هیزمها که از شعله افتاده بود و دود میکرد انداخت.
عادل خندید و گفت:
- بازم که...
استوار گفت:
- آره خواستم مرتبش کنم که خوبتر بسوزه.
لطیف گفت:
- سرکار نایب! جانر بچههات دست به این انبر نزن.
خانلر سری تکان داد و گفت:
- شدنی نیست. هیزمها حسابی داشت الو میکشید که زد پخش و پلاشان کرد نایب.
استوار گفت:
- آخه میخواستم...
عادل گفت:
- بله سرکار، میخواستین مرتبش کنین.
استوار گفت:
- هیزم بجای خود؛ نگفتی کجا بودی. نکنه چیز میزی زیر سر گذاشتهای؟
لطیف گفت:
- جوون که هس.
خانلر گفت:
- قد خدنگ هم که داره...
سید عباسعلی بین حرفش گفت:
- تو بیست سالگی درجه گروهبانی هم که روی بازوشه. ما بابامون در اومده. قارتمون رفته، قورتمون مونده، تازه سرجوخه هستیم.
استوار گفت:
- این بنده خدا یک سال جون کنده و دوره دیده. بعدشم یک مدتی رفته توی گرمای جهنمی جنوب. همین جوری که درجه قسمت نمیکنن تا هرکی از راه برسه یکی بزنه رو بازوش. دولت واسه قد خدنگ و جوونی و تیپ و هیکل که درجه نمیده جانم. مطمئناً به خاطر پای منقل نشستن و دروغهای شاخدار گفتن هم نمیده.
سید عباسعلی گفت:
خان نایب خدا ما رو چزونده؛ شما چرا؟ اگه این مختصر دم و دود هم نباشه که دق مرگ میشیم.
استوار گفت:
- حيفه والله بشی؛ حیفه. اسب بیچارهت یه رودخونه اشک برات میریزه و خانلر هم وافورت رو جای لحد بالای سرت میذاره.
عادل و دیگران خندیدند و وقتی افراد از پشت ساختمان به اتاق آمدند حرف روی دانگ و خرید و مسئول خرید چرخید. کاری که دردسر و یقهدرانی داشت. برنج و مرغ و حبوبات بخر و بیار و بخوران. آن وقت، زمان حسابرسی یکی در مأموریت بود و یکی مدعی که نبوده و نخورده و بدهکار نیست. نتیجه چند و چونها و من نبودم و تو بودیها، این شد که گروهبان چون مأموریت نمیرفت بخرد و بیاورد، در عوض کاری با تنور آتش کردن و ساج گل زدن و نان پختن نداشته باشد.
✍️گودرز شکری
【
@meerag】
🌸🌿🌸🌿