امان از این سینوزیت! 🤕 سرم را میان دست‌هایم می‌فشارم تا شاید کمی دردش تسکین پیدا کند! 🤦‍♀ هر چه می‌گذرد، بدتر و بدتر می‌شود، نمازم را به سختی می‌خوانم و در رکوع و سجود، هربار، از شدت درد، جانم به لبم می‌رسد! 😖 روی کاناپه دراز می‌کشم، دختر کوچکم خیلی وقت نشناس شده و هر لحظه خود را در آغوشم رها می‌کند! 😣 هر چند هم به او می‌گویم:«الان نه! حالا وقتش نیست»؛ به گوشش نمی‌رود که نمی‌رود! 😡 درد هر لحظه شدیدتر می‌شود و حالا حتی نمی‌توانم گردنم را هم تکان دهم! 😭 امشب نبود همسرم و شیفت کاریش هم مزید بر علت شده و دلتنگی از قلبم به سرم زده! ❤️‍🩹 شاید به نظر خنده‌دار بیاید؛ مگر می‌شود، با چهار بچه و این‌همه مشغله، یک شب نبودن همسرم مرا دلتنگ کند؟! 😳 آری؛ حالا حتی بیشتر از زمان دو نفره‌هایمان دلتنگش می‌شوم، وقتی جای خالیش را نه تنها از قلب آزرده‌ی خودم؛ که از قاب چشم فرزندانم می‌نگرم! 💔 از شدت درد دراز می‌کشم و از دختر بزرگم خواهش میکنم خواهرانش را به اتاق ببرد و آرام بازی کنند تا شاید، سکوت کمی از این درد بکاهد! 🤫 اسم درد را که می‌شنود، با اضطراب نگاهم می‌کند:«مامان، مریض شدید؟» 😱 لبخند سردی میزنم:«نه مامان، چیزی نیست، نگران نباش» 🙄 اما... 😑 سکوت هم دردم را تسکین نمی‌دهد؛😮‍💨 مقاومت بی فایده است،🙌 باید داروی مسکّنی تهیه کنم و باز آنتی بیوتیک را مهمان جانم کنم... 🥴 به سراغ جعبه‌ی امداد با آن علامتِ «+» قرمز و بزرگش می‌روم... ✍آينــــــــــﮫ https://eitaa.com/Ayenehmadari https://ble.ir/ayenehmadari