۴ بعد از رفتن محمد مامان بابام تو خونه قیامت کردن که چرا اینجوری گفتی و حق نداری اینطور رفتار کنی اما من مرغم ی پا داشت محکم به همه گفتم _من حرفمو زدم‌نمیخوامش من بچه میخوام محمد به همراه پدر و مادرش بارها و بارها اومدن خونمون تا منو راضی کنن اما من کوتاه نیومدم محمد گریه میکرد میگفت اگر‌بچه دار نشدیم میریم درمان میکنیم اصلا از پرورشگاه میاریم اما من بازم قبول نکردم تا بالاخره بعد از گذشت شش‌ماه ناامید شدن و دیگه پیش قدم برای اشتی نشدن کم کم زندگیم به حالت عادی برگشت تا اینکه برام ی خواستگار جدید اومد به اسم‌ مصطفی به دلم‌نشست اما استرس کم‌خونیش رو داشتم وقتی ازمایش دادیم و گفتن‌که سالم و کم‌خون نیست انگار دنیا رو بهم دادن فوری مراسم عقد و عروسی رو گرفتیم که خبر رسید محمد زن‌گرفته نمیدونم چرا ولی بهش حسودیم شد ❌کپی حرام ❌