بیرون پراکنی درونی‌یاتم!
لطفاً بغلم کن. خیلی سرده.
-🌱 کاش آدم ها نمی‌رفتن. یا نه باشه اصلاٌ رفتن به کنار، کاش بلد بودن زمان رفتن رو ... یادت هست توی کافه نشسته بودیم بارون میومد. شیشه بخار کرده بود و دستم رو گرفتی که با نوک انگشتم یه قلب بکشی. همین که دستم رو گرفتی گفتی:«دستات چقدر یخن» و من بهت گفتم که:«من سرمایی‌ام». اول پاییز بود و خدا خدا می‌کردم رفتن های پاییزی افسانه باشه یا حداقل رفتن ها باشه برای اول بهار یا تابستون. قبول آدم میرن اصلا غم فراق و سوزش قلب و اشک‌های شبانه درست اما کاش پاییز فصل رفتن نبود! می‌دونی زمستون سرده و من سرمایی‌ام ... افسانه نبود، قصه نبود و تو همون اول پاییز رفتی ... پاییز گذشت دلم ریش ریش شد با هر برگ اشک منم چکید اما زمستون سرده؛ کاش بودی ... کاش بودی و بغلم می‌کردی .... یاوه گویی های آخر شبی :)