📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_سوم
#میرمهدی
دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد
و با خنده ای شیطانی می گوید:
_«ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها»
صادق هم به پدر بزرگش می گوید:
_«باباجون باز چی مخِی از مو»
حاج مراد پاسخ می دهد:
_«مو خودته دوس دِرُم مشتی»
بوی غذای خوشمزه مادر فضای خانه را پر کرده، سفره زیبایی پهن است و مادر از آن قورمه سبزی های عالی پخته است.
پدربزرگ هم دست از پا نمی شناسد و بدون شستن دست ها سر سفره می نشیند و صادق هم کنار او جاگیر می شود، غافلگیرانه پدربزرگ با آرنجش به پهلوی صادق می زند و می گوید:
_«یَرِگِه وَخی دستایِ کیثیفِته بُشور»
صادق هم از سر مجبوری بلند می شود، شلوار کردی اش را بالا می کشد ابروانش را پایین می کشد، می خواهد به پدربزرگ جوابی دهد
اما یادِ تعهدش به خودش می افتد که اگر به بزرگتر بی احترامی کند باید خودش را به مدت دو دقیقه غِلغلک دهد، از آن قلقلک هایی که تا لب دستشویی آدم را می برد
خلاصه صادق با عجله دست هایش را با آب خالی می شوید و سر سفره می نشیند
و تند تند شروع به خوردن قورمه سبزی های لذیذ مادر می کند،
در حال خوردن است که با دهان پر به مادر می گوید:
_«مممامان چی چخچخی شده، دمت گرم بمولا»
در پاسخ مادر لبخندی می زند و می گوید:
_«لطف داری پسرم، نوش جونت»
پدر صادق را نگاه می کند و با سکوت خود به او می گوید:
_«چقد تو پِلَشتی آخه»
به غذا خوردن ادامه می دهند و پدربزرگ دائم در فکر است که جعفر فضایی را از کجا می تواند پیدا کند
با خود کلنجار می رود که آیا با تریاک شوخی کردن خوب است یا نه
اصلا صادق آنقدر ها هم جنبه دارد یا نه
لبخندی می زند و در دل می گوید:
_«ها بّابا صادق بِچه ی پوس کُلفتیه»
حاج مراد غذا را که خورد تصمیم دارد...
این داستان ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشته های میرمهدی
@mirmahdi_arabi