بسم الله الرحمن الرحیم 💚
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_اول
#میرمهدی
ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با شمام ها!
میخوای بکشی بکش مردم معطلن بزرگوار
ــ آخ بیا بیا، ببخشید حواسم پرتِ (زیر لب ادامه داد) جمالِ خلق خدا شد.
سوپر مارکت شلوغ و مملوء از جمعیت بود، صادق که کارتش را کشید پلاستیک را برداشت و از مغازه خارج شد،
حس و حالش نمناک بود، واضح ترش یعنی با سرعت حرکت می کرد که به خانه برسد و دبیلیو اش را بریزاند،
به خانه که رسید وسایل ها را گذاشت، می خواست وارد دستشویی شود که متوجه شد از شانس بدش دستشویی را حاج مراد، پدربزرگش قُرق کرده، می دانست حاج مراد دستشویی هایش حسابی طول می کشد
عصبی شد، دیگر حوصله نداشت
به درِ توالت زد،زبانش را فشرد و گفت:
ــ بابابزرگ جان بیا بیرون، داره میریزه
حاج مراد که کمی طنز و اهل حال بود به صادق گفت:
ــ صادق جان همونجه کِنارِ باغچه بیشین دگه، تو که هنو بچه ای
صادق داشت دهانش را باز می کرد که خودش را کنترل کرد و چیزی نگفت،
دو دقیقه ای با فشار حداکثریِ وارده بر خودش مقابله کرد که بالأخره پدربزرگ تشریف فرما شدند.
صادق از دستشویی که برگشت خداقوتی به پدربزرگش نثار کرد و به خواهر و مادرش هم سلامی پر انرژی گفت
پدربزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش
روی کسی انجام نداده...
این داستان ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشته های میرمهدی
@mirmahdi_arabi
نوشتههای میرمهدی
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان #حمام_زوری #قسمت_اول #میرمهدی ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با ش
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_دوم
#میرمهدی
پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده باشد
لبخند مرموزی می زد،
دخترش یعنی مادر صادق را صدا زد و گفت:
_صدیقه جان یَک دور چایی مشتی بیریز وردار بیار، عشق کُنِم دورِ هم
صدیقه خانم هم با لبخندی زیبا و با محبت جوابِ پدر را داد،در ضمن صدیقه خانم خیلی خانم کم حرف، خوش اخلاق و با دقت است.
حاج مراد در حالتِ لم داده در فکر بود که چه شوخیی با صادق کند که حسابی به او بخندد،
یاد زمان زنده بودنِ زنش بی بی نازی افتاد که چه شوخی های با حالی با او می کرد، یکی از شوخی هایش یادش آمد که در آن زمان وقتی بی بی نازی در توالت بوده یک سطل بزرگِ پرآب را از بالای دیوار توالت روی سرِ بی بی نازی ریخته و بی بی نازی هم آخی بلند گفته و
حاج مراد هم کلی به او خندیده، بعد از چند دقیقه که
بی بی نازی با سری خونی از توالت آمد حاج مراد خیلی نگران شد و به خود پیچید
_خااک به سَرُم، نازی جونُم چیشده چیشده مگه
یادش می آید در آن هنگام هم نمی دانسته بخندد یا گریه کند از این قضیه
قسمتِ بالای پیشانی و نزدیک جایگاه رشد موی بی بی شکسته بود،
دستمالی آورد و پیشانی و سرِ بی بی نازی را بست، کمی که بی بی نازی را آرام کرد، با محبت اورا در آغوش فشرد و بوسه ای بر سر او زد، همین که دید حالِ بی بی کمی خوب شده با لبخندی همراه خجالت از بی بی پرسید:
_چِکار رفت مگه حاچ خانوم؟!
بی بی هم که با اخم به حاج مراد نگاه می کرد تعریف کرد:
_تو او همه آب رِ که رو سرِ مو خالی کِردی
یَوقت با پیشونی خوردُم به ایـ سنگِ مستراح
خدا بُگُم چیکارت نکنه یره با ایـ دیوانه بازی هات مرد، آخه مگه نگُفتُم با مو از ایـ شوخی خرکیا نکو، هنو جای سوزنی که از شوخیِ قبلیت تو کمرُم رفت درد مُکُنه، آخه تو چه...
حاج مراد میان کلام بی بی پرید و گفت:
خو تقصیرِ خوتّه، یادت نیس او روز چطور مورِ ترسوندی داشتُم سکته مِزَدُم آخه آدم از خواب که پا مِشه نباس اوطور اذیتش کرد نازی جان
خلاصه حاج مراد با قهقهه می خندد که صادق به شانه اش می زند و می گوید:
_بابابزرگ بیا بِرِم سفره پهنه، کجایی مثلِ اینکه فضایی بابابزرگ جان
حاج مراد انگار از صحبتِ صادق چیزی را متوجه شد، گل از گلش می شکفد و بشکن زنان دوباره می خندد و یادِ جعفر فضایی می اُفتد و تریاک های نابش، صورتش گل می اندازد و حسابی خوشحال می شود که دست مایه شوخیِ جدیدش فراهم و آماده شده
دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد
و با خنده ای شیطانی می گوید:
_ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها ها ها...
این داستان ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشته های میرمهدی
@mirmahdi_arabi
نوشتههای میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_دوم #میرمهدی پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_سوم
#میرمهدی
دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد
و با خنده ای شیطانی می گوید:
_«ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها»
صادق هم به پدر بزرگش می گوید:
_«باباجون باز چی مخِی از مو»
حاج مراد پاسخ می دهد:
_«مو خودته دوس دِرُم مشتی»
بوی غذای خوشمزه مادر فضای خانه را پر کرده، سفره زیبایی پهن است و مادر از آن قورمه سبزی های عالی پخته است.
پدربزرگ هم دست از پا نمی شناسد و بدون شستن دست ها سر سفره می نشیند و صادق هم کنار او جاگیر می شود، غافلگیرانه پدربزرگ با آرنجش به پهلوی صادق می زند و می گوید:
_«یَرِگِه وَخی دستایِ کیثیفِته بُشور»
صادق هم از سر مجبوری بلند می شود، شلوار کردی اش را بالا می کشد ابروانش را پایین می کشد، می خواهد به پدربزرگ جوابی دهد
اما یادِ تعهدش به خودش می افتد که اگر به بزرگتر بی احترامی کند باید خودش را به مدت دو دقیقه غِلغلک دهد، از آن قلقلک هایی که تا لب دستشویی آدم را می برد
خلاصه صادق با عجله دست هایش را با آب خالی می شوید و سر سفره می نشیند
و تند تند شروع به خوردن قورمه سبزی های لذیذ مادر می کند،
در حال خوردن است که با دهان پر به مادر می گوید:
_«مممامان چی چخچخی شده، دمت گرم بمولا»
در پاسخ مادر لبخندی می زند و می گوید:
_«لطف داری پسرم، نوش جونت»
پدر صادق را نگاه می کند و با سکوت خود به او می گوید:
_«چقد تو پِلَشتی آخه»
به غذا خوردن ادامه می دهند و پدربزرگ دائم در فکر است که جعفر فضایی را از کجا می تواند پیدا کند
با خود کلنجار می رود که آیا با تریاک شوخی کردن خوب است یا نه
اصلا صادق آنقدر ها هم جنبه دارد یا نه
لبخندی می زند و در دل می گوید:
_«ها بّابا صادق بِچه ی پوس کُلفتیه»
حاج مراد غذا را که خورد تصمیم دارد...
این داستان ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشته های میرمهدی
@mirmahdi_arabi
نوشتههای میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_سوم #میرمهدی دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_چهارم
#میرمهدی
حاج مراد قصد دارد بعد از اتمام غذا
شماره تماس جعفر فضایی را از توی موبایل دوصفر یازدهاش پیدا کند.
احوال او را جویا شود، با او کمی اختلاط کند
و کمی یاد زمان جاهلیتش کند،
پدربزرگ هنوز غذایش تمام نشده که صادق غذایش را تمام کرده و می خواهد نوشابه کوکاکولای خانوادگی باز کند، که ناگهان صدای شَتَرقی می آید، میبینیم که باز پدربزرگ در حال تربیت صادق است و به پشتِ دست او ضربه ای سوزناک میزند،
به صادق اخم میکند و میگوید:
_«مگه مو نگُفتُم ایقد نوشاب نکش بالا ایـ اولا
دوما وقتی سر سرفه چندتا مشتی نِشِستَن یَگ تَشتی خودشه پخمه نِمُکُنِه»
صادق که از شدت سوزش تند تند دست روی دستش میکشد به پدربزرگ میگوید:
_«شما نِگا کُنن از صُبه که همش موره ضرب و شتم مُکُنِن، فقط موره دیدِن توی ایـ خانه، همی نِگارِ نیگا کُنن با ایکه ایـ همه از بابا پول میگیره بازم همه دوسِش دِرَن، اما تا مو موخوام پول بیگیرُم شماها مِگِن:(ادای پدر را در میآورد و صدایش را کلفت میکند) تِ تِ تِ
مو هم سِنّه تو بودُم یَگ خانوادَه رِ نون مِدادُم
حالا تو تومبونِتَم...
مادر با محبت سر نوشابه را باز می کند و برای صادق نوشابه میریزد صادق هم بیدرنگ لیوان را سر میکشد،
پدربزرگ چپ چپ به صورت استخوانی صادق نگاه میکند و میگوید:
_«چرا مثه ایـ قحطی زده ها مِمانه ایـ پسر»
پدر دیگر نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد و پاقی میزند زیر خنده
انگار همه جلوی خودشان را گرفته بودند، همه قهقهه میزنند از خنده
پدربزرگ هم از فرصت سوء استفاده میکند
و در اوج خندهاش یک پس گردنی آبدار به صادق میزند،
صادق هم با لبخندی برای طبیعی کردن جواب پدربزرگ را میدهد و زیرکانه درِ نوشابه را باز میکند که پدربزرگ دوباره یک پس گردنی دیگر به صادق میزند
خانواده که میبینند صادق از زیرکیاش به نتیجه نرسیده و ضایع شده دوباره پاقی میزنند زیر خنده
پدربزرگ از پوست کلفتی نوه اش به وجد میآید و مطمئن میشود از گرفتن تریاک برای شوخی با صادق...
این داستان ادامه دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشتههای میرمهدی
@mirmahdi_arabi
نوشتههای میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_چهارم #میرمهدی حاج مراد قصد دارد بعد از اتمام غذا شماره تماس جعفر فضایی
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_پنجم
#میرمهدی
پدربزرگ از پوست کلفتی نوهاش به وجد میآید و مطمئن میشود از گرفتن تریاک برای شوخی با صادق
خانواده در حال غذا خوردن هستند که صدای شکستن شیشه ای و داد و بیداد از بیرون شنیده میشود
همه از غذا خوردن دست میکشند و ساکت میشوند
پدربزرگ بلند میشود و زیرشلواریاش را بالا میکشد و با قدمهایی شتابان به سمت درِ حیاط حرکت میکند، پشت سر پدربزرگ همه کنجکاوانه حرکت میکنند
پدربزرگ درِ حیاط را باز می کند
میبیند که دوباره ممدکِفتَرباز و حسینقاچاقچی بحث و سر و صدا میکنند
ممدکِفترباز با چهره ای عبوس داد میزند و میگوید:
«_تو غِلَط مُکُنی کِفتِرای موره بنامِ خودِت مِزِنی»
حسینقاچاقچی با تظاهر به خونسردی به شانهی ممدکِفتَرباز میزند و آهسته میگوید:
«دِداش دُرُس صُبَت کن، بعدشم کِفتَری که رو بومِ مو نِشِستَه ره به چه علت میگی ماله تویه ها؟!»
ممدکِفتَرباز با صدای دورگهاش میگوید:
«نیگا برار او ماله مویه خودتَم مِدِنی
واسه ما خودتِ به کوچه علی چپ نزن»
حسینقاچاقچی سرش را تکان میدهد و به ممد میگوید:«_بِبَن بابا»
ممدکِفتَرباز عصبانی میشود و با دستش روی صورتِ حسینقاچاقچی میکشد و میگوید:
«_خاموشی یرگه اُســــکُل»
حسینقاچاقچی بیشتر عصبانی میشود و میخواهد یک فحش آبدار به ممد دهد که حاج مراد صدایش را بلند میکند و میگوید:
«_بیشینن بابا ایـ بِچه بازیا چیه شما مُکُنن، از هیکلتان خجالت بکِشن نره غولا»
ممدکِفتَرباز با صدای کلفتش میگوید:
«_حاژمراد جان ایـ دیگه شورِشه در آورده
هر دم هر دم میبینُم کِفتَرای موره قوروت مُکُنه، فک کِرده مو خَرُم نمِفهمُم»
حاج مراد رو به حسینقاچاقچی میکند و میپرسد:«_ممد راس مِگه حسین؟»
حسینقاچاقچی با صورت قرمز شده میگوید:
«_نِه آقاجان ایـ اِنقَد عاشقِ کِفتراش رِفته که توهم زده و همه کِفتِرا رِ کِفترِ خودِش میبینه»
ممدکِفترباز شدیداً عصبی میشود و سرش را عقب میبرد حاج مراد که قصدش را میفهمد با سرعت به سمتشان می آید، دیر نمیرسد بلکه زود هم میرسد و میان سر ممد و حسین قرار میگیرد، ممد نمیتواند کنترل کند و ضربه سرش به گیجگاه حاج مراد میخورد...
این داستان ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشتههای میرمهدی
@mirmahdi_arabi