eitaa logo
🏴نوشته‌های میرمهدی
1.1هزار دنبال‌کننده
950 عکس
541 ویدیو
9 فایل
📌یارب؛ نظر تو برنگردد! 💠مهدی عربی «میرمهدی» طلبه‌ی بسیجی|نویسنده‌ی دغدغه‌مند قلمم را سلاحم می‌دانم. 🔸انتشار مطالب فقط با نام صاحب‌اثر 📩 ارتباط مستقیم: @mirmahdiarabi 🗣 آزادنویسی و ناشناس: @mirmahdi313 🔗 ویراستی:https://virasty.com/mirmahdi_arabi
مشاهده در ایتا
دانلود
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه کلمه ی با مرامیِ رفـیق، کلاس مشتی گری شرکت کردم آسون بود،ولی سر این کلاس بدجوری عرق ریختم اما نه از سختی، از خجالت از مرام رفیقام از لطف زیادشون از آقایی کردناشون چقدر دوستون دارم رفقا بمولا عشقین دوستون دارم ✍️ ❤️تقدیم به همه رفقام ــــــــــــــــ @mirmahdi_arabi
هدایت شده از میرمهدی عربی
📌روضه هفتگی ایام زیارت مخصوص امام رضا علیه السلام شهادت امام رضا به روایت ۲۳ ذی القعده سخنران: حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی مهدوی مداح: کربلایـی میرمهدی عربی زمان: پنجشنبه 2 تیر ماه بعد از نماز مغرب و عشا مکان: پورسینا 50/3 مسجد چهارده معصوم (علیهم السلام) ـــــــــــــــــ @mir_mahdi_arabi
مثل شهدا معبر نزدیم که الان واسمون کلاس مهارت ارتباط میذارن ـــــــــــــ @mirmahdi_arabi
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با شمام ها! میخوای بکشی بکش مردم معطلن بزرگوار ــ آخ بیا بیا، ببخشید حواسم پرتِ (زیر لب ادامه داد) جمالِ خلق خدا شد. سوپر مارکت شلوغ و مملوء از جمعیت بود، صادق که کارتش را کشید پلاستیک را برداشت و از مغازه خارج شد، حس و حالش نمناک بود، واضح ترش یعنی با سرعت حرکت می کرد که به خانه برسد و دبیلیو اش را بریزاند، به خانه که رسید وسایل ها را گذاشت، می خواست وارد دستشویی شود که متوجه شد از شانس بدش دستشویی را حاج مراد، پدربزرگش قُرق کرده، می دانست حاج مراد دستشویی هایش حسابی طول می کشد عصبی شد، دیگر حوصله نداشت به درِ توالت زد،زبانش را فشرد و گفت: ــ بابابزرگ جان بیا بیرون، داره میریزه حاج مراد که کمی طنز و اهل حال بود به صادق گفت: ــ صادق جان همونجه کِنارِ باغچه بیشین دگه، تو که هنو بچه ای صادق داشت دهانش را باز می کرد که خودش را کنترل کرد و چیزی نگفت، دو دقیقه ای با فشار حداکثریِ وارده بر خودش مقابله کرد که بالأخره پدربزرگ تشریف فرما شدند. صادق از دستشویی که برگشت خداقوتی به پدربزرگش نثار کرد و به خواهر و مادرش هم سلامی پر انرژی گفت پدربزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده... این داستان ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
🏴نوشته‌های میرمهدی
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان #حمام_زوری #قسمت_اول #میرمهدی ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با ش
📚داستان پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده باشد لبخند مرموزی می زد، دخترش یعنی مادر صادق را صدا زد و گفت: _صدیقه جان یَک دور چایی مشتی بیریز وردار بیار، عشق کُنِم دورِ هم صدیقه خانم هم با لبخندی زیبا و با محبت جوابِ پدر را داد،در ضمن صدیقه خانم خیلی خانم کم حرف، خوش اخلاق و با دقت است. حاج مراد در حالتِ لم داده در فکر بود که چه شوخیی با صادق کند که حسابی به او بخندد، یاد زمان زنده بودنِ زنش بی بی نازی افتاد که چه شوخی های با حالی با او می کرد، یکی از شوخی هایش یادش آمد که در آن زمان وقتی بی بی نازی در توالت بوده یک سطل بزرگِ پرآب را از بالای دیوار توالت روی سرِ بی بی نازی ریخته و بی بی نازی هم آخی بلند گفته و حاج مراد هم کلی به او خندیده، بعد از چند دقیقه که بی بی نازی با سری خونی از توالت آمد حاج مراد خیلی نگران شد و به خود پیچید _خااک به سَرُم، نازی جونُم چیشده چیشده مگه یادش می آید در آن هنگام هم نمی دانسته بخندد یا گریه کند از این قضیه قسمتِ بالای پیشانی و نزدیک جایگاه رشد موی بی بی شکسته بود، دستمالی آورد و پیشانی و سرِ بی بی نازی را بست، کمی که بی بی نازی را آرام کرد، با محبت اورا در آغوش فشرد و بوسه ای بر سر او زد، همین که دید حالِ بی بی کمی خوب شده با لبخندی همراه خجالت از بی بی پرسید: _چِکار رفت مگه حاچ خانوم؟! بی بی هم که با اخم به حاج مراد نگاه می کرد تعریف کرد: _تو او همه آب رِ که رو سرِ مو خالی کِردی یَوقت با پیشونی خوردُم به ایـ سنگِ مستراح خدا بُگُم چیکارت نکنه یره با ایـ دیوانه بازی هات مرد، آخه مگه نگُفتُم با مو از ایـ شوخی خرکیا نکو، هنو جای سوزنی که از شوخیِ قبلیت تو کمرُم رفت درد مُکُنه، آخه تو چه... حاج مراد میان کلام بی بی پرید و گفت: خو تقصیرِ خوتّه، یادت نیس او روز چطور مورِ ترسوندی داشتُم سکته مِزَدُم آخه آدم از خواب که پا مِشه نباس اوطور اذیتش کرد نازی جان خلاصه حاج مراد با قهقهه می خندد که صادق به شانه اش می زند و می گوید: _بابابزرگ بیا بِرِم سفره پهنه، کجایی مثلِ اینکه فضایی بابابزرگ جان حاج مراد انگار از صحبتِ صادق چیزی را متوجه شد، گل از گلش می شکفد و بشکن زنان دوباره می خندد و یادِ جعفر فضایی می اُفتد و تریاک های نابش، صورتش گل می اندازد و حسابی خوشحال می شود که دست مایه شوخیِ جدیدش فراهم و آماده شده دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و با خنده ای شیطانی می گوید: _ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها ها ها... این داستان ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
🏴نوشته‌های میرمهدی
📚داستان #حمام_زوری #قسمت_دوم #میرمهدی پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی
📚داستان دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد و با خنده ای شیطانی می گوید: _«ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها» صادق هم به پدر بزرگش می گوید: _«باباجون باز چی مخِی از مو» حاج مراد پاسخ می دهد: _«مو خودته دوس دِرُم مشتی» بوی غذای خوشمزه مادر فضای خانه را پر کرده، سفره زیبایی پهن است و مادر از آن قورمه سبزی های عالی پخته است. پدربزرگ هم دست از پا نمی شناسد و بدون شستن دست ها سر سفره می نشیند و صادق هم کنار او جاگیر می شود، غافلگیرانه پدربزرگ با آرنجش به پهلوی صادق می زند و می گوید: _«یَرِگِه وَخی دستایِ کیثیفِته بُشور» صادق هم از سر مجبوری بلند می شود، شلوار کردی اش را بالا می کشد ابروانش را پایین می کشد، می خواهد به پدربزرگ جوابی دهد اما یادِ تعهدش به خودش می افتد که اگر به بزرگتر بی احترامی کند باید خودش را به مدت دو دقیقه غِلغلک دهد، از آن قلقلک هایی که تا لب دستشویی آدم را می برد خلاصه صادق با عجله دست هایش را با آب خالی می شوید و سر سفره می نشیند و تند تند شروع به خوردن قورمه سبزی های لذیذ مادر می کند، در حال خوردن است که با دهان پر به مادر می گوید: _«مممامان چی چخچخی شده، دمت گرم بمولا» در پاسخ مادر لبخندی می زند و می گوید: _«لطف داری پسرم، نوش جونت» پدر صادق را نگاه می کند و با سکوت خود به او می گوید: _«چقد تو پِلَشتی آخه» به غذا خوردن ادامه می دهند و پدربزرگ دائم در فکر است که جعفر فضایی را از کجا می تواند پیدا کند با خود کلنجار می رود که آیا با تریاک شوخی کردن خوب است یا نه اصلا صادق آنقدر ها هم جنبه دارد یا نه لبخندی می زند و در دل می گوید: _«ها بّابا صادق بِچه ی پوس کُلفتیه» حاج مراد غذا را که خورد تصمیم دارد... این داستان ادامه دارد... ـــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
میدونستی من دوسِت دارم حتی اگه تو رو زیاد نشناسم، چون مسلمونی😍 تازه شیعه هم هستی عزیزم خیلی خیلی دوسِت دارم دل به دل راه داره 😘😍❤️ ــــــــــــ @mirmahdi_arabi