eitaa logo
🌱نوشته‌های میرمهدی
1هزار دنبال‌کننده
820 عکس
430 ویدیو
9 فایل
📌یارب؛ نظر تو برنگردد! 💠مهدی عربی «میرمهدی» طلبه بسیجی، نویسنده. سعی می‌کنم جز حق نگویم! «انتشار مطالب صرفا با نام نویسنده» 🔹ارسال پیام به #میرمهدی @mirmahdiarabi 🔸آزادنویسی‌ها و پاسخ به ناشناس @mirmahdi313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با شمام ها! میخوای بکشی بکش مردم معطلن بزرگوار ــ آخ بیا بیا، ببخشید حواسم پرتِ (زیر لب ادامه داد) جمالِ خلق خدا شد. سوپر مارکت شلوغ و مملوء از جمعیت بود، صادق که کارتش را کشید پلاستیک را برداشت و از مغازه خارج شد، حس و حالش نمناک بود، واضح ترش یعنی با سرعت حرکت می کرد که به خانه برسد و دبیلیو اش را بریزاند، به خانه که رسید وسایل ها را گذاشت، می خواست وارد دستشویی شود که متوجه شد از شانس بدش دستشویی را حاج مراد، پدربزرگش قُرق کرده، می دانست حاج مراد دستشویی هایش حسابی طول می کشد عصبی شد، دیگر حوصله نداشت به درِ توالت زد،زبانش را فشرد و گفت: ــ بابابزرگ جان بیا بیرون، داره میریزه حاج مراد که کمی طنز و اهل حال بود به صادق گفت: ــ صادق جان همونجه کِنارِ باغچه بیشین دگه، تو که هنو بچه ای صادق داشت دهانش را باز می کرد که خودش را کنترل کرد و چیزی نگفت، دو دقیقه ای با فشار حداکثریِ وارده بر خودش مقابله کرد که بالأخره پدربزرگ تشریف فرما شدند. صادق از دستشویی که برگشت خداقوتی به پدربزرگش نثار کرد و به خواهر و مادرش هم سلامی پر انرژی گفت پدربزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده... این داستان ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــــــــ ✍نوشته های میرمهدی @mirmahdi_arabi
1⃣ سلام آقاجان راستی راستی دارم عازم میشم ازت خیلی ممنونم امام رضا جانم میدونم شما منو داری راهی میکنی آقا وگرنه من خیلی مشکلات داشتم سر راهم و خودت منو تا اینجا کمک کردی، به بعدشم میدونم هوامو داری آخه من بچه محلتم آقا مریدتم نوکرتم، مخلصتم اما دلم نمیاد باهات خداحافظی کنم همین یکی دو ساعت پیش حرمت بودم ضریحتو بغل کردم و یه ماچ محبتی زدم اما باز الان دلم تنگ شده برات دارم میرم کربلا (الان که از تو دور می‌شوم برای زیارت امامی دیگر است دعا کن در زندگی از تو دور نشود جسمم مگر برای رسیدن به امامی دیگر) خب خلاصه خودمونی بگم که خیلی موخامت آقا دلم واست تنگ میشه فعلا ❤️💔 1402/6/6 ساعت 17:27 📝نوشته‌های‌میرمهدی @mirmahdi_arabi
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸یک تابستان گرم در ماه رمضان سر چهار راه ایستاده بود و داشت تراکت پخش می‌کرد. صاحب‌کار شرط کرده بود که باید سی روز بشود تا حقوق بدهد وگرنه اگر یک روز هم کمتر از سی روز شود و او کار را ترک کند از حقوق هیچ خبری نیست، صاحب کار که فرش‌فروشی داشت و نیرو می گرفت برای پخش تراکت می‌دانست که چندین ساعت سر چهار راه تراکت پخش کردن آن هم در آن تابستان گرم و دهان روزه کار خیلی سختی است، بنابراین زرنگی کرده بود همان اول و شرط سی روز کرده بود و پسرک هم با رفیقش ناچارا قبول کرده بودند. 🔹از صبح می رفتند سر چهار راه تراکت پخش می کردند تا ظهر، ظهر در مسجدی یک چرتی می زدند، و بعد از آن استراحت کوتاه دوباره از همان دم دمای ظهر تا نزدیک های شب به پخش تراکت ادامه می‌دادند، صاحب‌کار هم گاهی می آمد و چکشان می کرد و گاهی از چهار راهی به چهار راه دیگر جابه جایشان می کرد روزها به سختی می گذشت پسرک، نوجوان خوبی بود یعنی هر دویشان خوب بودند، واضح بگویم یعنی بی شیله پیله بودند، مثل این هایی نبودند که حق کار را ادا نکنند، واقعا زحمت می کشیدند و نانشان را حلال می کردند تک تک تراکت‌ها را دقیق و حساب شده پخش می‌کردند. 🔸 تقریبا روز دهم بود که تلفن همراه مهدی زنگ خورد، عرق کرده بود به زحمت از وسط چهار راه آمد کنارِ خیابان، تلفن را از جیب در آورد، به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد شماره ناشناس بود، تعجب کرد! تا زنگ می خورد تماس را پاسخ داد، پشت خط مردی بود که گفت:( شما در آزمون مقدماتی ما قبول شده‌اید، شنبه برای آزمون بعدی باید تشریف بیارید مدرسه) تماس که تمام شد مات مانده بود از طرفی ناراحت بود و نمی‌دانست کارش را چه کند و حقوق نداشته را! و از طرفی از قبولی در آن مدرسه خوشحال بود. 🔹بین دو راهی سختی گیر کرده بود یا باید می رفت برای دوره آزمایشیِ آن رشته که انتخاب کرده بود و قید حقوقِ کار را می زد آن ده روز سوختن زیر آفتاب و کار سخت را بدون دریافت هیچ حقوقی رها می کرد و یا باید می‌ماند و سی روز کارش را کامل می‌کرد تا حقوق می گرفت. کاش ممکن بود برای دور آزمایشی کمی صبر کنند... ادامه دارد... ✍ میرمهدی @mirmahdi_arabi
هدایت شده از علی اعرابی | عین.الف💌
پادکست نوش‌دارو. ضرب المثل «جور کسی را کشیدن» صدا و تدوین:علی اعرابی
1⃣ سلام آقاجان راستی راستی دارم عازم میشم ازت خیلی ممنونم امام رضا جانم میدونم شما منو داری راهی میکنی آقا وگرنه من خیلی مشکلات داشتم سر راهم و خودت منو تا اینجا کمک کردی، به بعدشم میدونم هوامو داری آخه من بچه محلتم آقا مریدتم نوکرتم، مخلصتم اما دلم نمیاد باهات خداحافظی کنم همین یکی دو ساعت پیش حرمت بودم ضریحتو بغل کردم و یه ماچ محبتی زدم اما باز الان دلم تنگ شده برات دارم میرم کربلا (الان که از تو دور می‌شوم برای زیارت امامی دیگر است دعا کن در زندگی از تو دور نشود جسمم مگر برای رسیدن به امامی دیگر) خب خلاصه خودمونی بگم که خیلی موخامت آقا دلم واست تنگ میشه فعلا ❤️💔 1402/6/6 ساعت 17:27 📝نوشته‌های‌میرمهدی @mirmahdi_arabi
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸یک تابستان گرم در ماه رمضان سر چهار راه ایستاده بود و داشت تراکت پخش می‌کرد. صاحب‌کار شرط کرده بود که باید سی روز بشود تا حقوق بدهد وگرنه اگر یک روز هم کمتر از سی روز شود و او کار را ترک کند از حقوق هیچ خبری نیست، صاحب کار که فرش‌فروشی داشت و نیرو می گرفت برای پخش تراکت می‌دانست که چندین ساعت سر چهار راه تراکت پخش کردن آن هم در آن تابستان گرم و دهان روزه کار خیلی سختی است، بنابراین زرنگی کرده بود همان اول و شرط سی روز کرده بود و پسرک هم با رفیقش ناچارا قبول کرده بودند. 🔹از صبح می رفتند سر چهار راه تراکت پخش می کردند تا ظهر، ظهر در مسجدی یک چرتی می زدند، و بعد از آن استراحت کوتاه دوباره از همان دم دمای ظهر تا نزدیک های شب به پخش تراکت ادامه می‌دادند، صاحب‌کار هم گاهی می آمد و چکشان می کرد و گاهی از چهار راهی به چهار راه دیگر جابه جایشان می کرد روزها به سختی می گذشت پسرک، نوجوان خوبی بود یعنی هر دویشان خوب بودند، واضح بگویم یعنی بی شیله پیله بودند، مثل این هایی نبودند که حق کار را ادا نکنند، واقعا زحمت می کشیدند و نانشان را حلال می کردند تک تک تراکت‌ها را دقیق و حساب شده پخش می‌کردند. 🔸 تقریبا روز دهم بود که تلفن همراه مهدی زنگ خورد، عرق کرده بود به زحمت از وسط چهار راه آمد کنارِ خیابان، تلفن را از جیب در آورد، به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد شماره ناشناس بود، تعجب کرد! تا زنگ می خورد تماس را پاسخ داد، پشت خط مردی بود که گفت:( شما در آزمون مقدماتی ما قبول شده‌اید، شنبه برای آزمون بعدی باید تشریف بیارید مدرسه) تماس که تمام شد مات مانده بود از طرفی ناراحت بود و نمی‌دانست کارش را چه کند و حقوق نداشته را! و از طرفی از قبولی در آن مدرسه خوشحال بود. 🔹بین دو راهی سختی گیر کرده بود یا باید می رفت برای دوره آزمایشیِ آن رشته که انتخاب کرده بود و قید حقوقِ کار را می زد آن ده روز سوختن زیر آفتاب و کار سخت را بدون دریافت هیچ حقوقی رها می کرد و یا باید می‌ماند و سی روز کارش را کامل می‌کرد تا حقوق می گرفت. کاش ممکن بود برای دور آزمایشی کمی صبر کنند... ادامه دارد... ✍ میرمهدی @mirmahdi_arabi