eitaa logo
🌱نوشته‌های میرمهدی
1.2هزار دنبال‌کننده
784 عکس
368 ویدیو
9 فایل
📌یارب؛ نظر تو برنگردد! 🔸مهدی عربی «میرمهدی» طلبه بسیجی اهل قلم. سعی می‌کنم جز حق نگویم! «انتشار مطالب صرفا با نام نویسنده» 🔹ارسال پیام به #میرمهدی https://eitaa.com/mirmahdi313/431 آزادنویسی‌ها و پاسخ به ناشناس👇 @mirmahdi313
مشاهده در ایتا
دانلود
منم خیلی دوست دارم داداش❤️ پ ن: فکر خاصی نکنید😅 این آقا از رفقای عزیزمون هستن
یکی از لذتای خیلی عاااالی که الان شدیدا انتظارشو میکشم و تو راه کربلا هم درجه یکش هست مورد ماساژ قرار گرفتنه واای دوس دارم برم و خستگیه یه سالمو از تنم در بیارن😢
شبتون بخیر 🌙🌸
🌱نوشته‌های میرمهدی
💔
گفت آقا من دیگه با شمام، پیغامی ندارم که... یه ذره تسلیم شد...
سلام و ادب 🌹 پنج نفر از رفقای طلبه از مشهد میخوان برن مرز اما دنبال وسیله هستن با قیمت توافقی و مناسب اگر کسی از دوستان وسیله داره یا خبر داره لطفا به من اطلاع بده👇 @mirmahdiarabi
1⃣ سلام آقاجان راستی راستی دارم عازم میشم ازت خیلی ممنونم امام رضا جانم میدونم شما منو داری راهی میکنی آقا وگرنه من خیلی مشکلات داشتم سر راهم و خودت منو تا اینجا کمک کردی، به بعدشم میدونم هوامو داری آخه من بچه محلتم آقا مریدتم نوکرتم، مخلصتم اما دلم نمیاد باهات خداحافظی کنم همین یکی دو ساعت پیش حرمت بودم ضریحتو بغل کردم و یه ماچ محبتی زدم اما باز الان دلم تنگ شده برات دارم میرم کربلا (الان که از تو دور می‌شوم برای زیارت امامی دیگر است دعا کن در زندگی از تو دور نشود جسمم مگر برای رسیدن به امامی دیگر) خب خلاصه خودمونی بگم که خیلی موخامت آقا دلم واست تنگ میشه فعلا ❤️💔 1402/6/6 ساعت 17:27 📝نوشته‌های‌میرمهدی @mirmahdi_arabi
هعی انگار راستی راستی دارم میام امام حسین @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
#شروع_سفر 1⃣ سلام آقاجان راستی راستی دارم عازم میشم ازت خیلی ممنونم امام رضا جانم میدونم شما منو دا
بله در اتوبوسیم، از این ساده‌ها 2⃣ ما پنج نفر بودیم، یه کاروان پنج نفره سه نفرمون از مشهد و اطراف مشهد دو نفرمون از قم هممون رفیق و طلبه بغیر از یکی‌مون که پسر عموی یکی از رفقا بود. 🔸همون یکی از رفقا، ماشین داشت و گفت بیاین با ماشینِ من بریم تا مرز، دمش گرم خوشحالمون کرد. برنامه‌مون این شد که ما خودمونو از مشهد برسونیم به قم چون رفیق (ماشین دارم) قم بود، قم هم یه زیارت بکنیم و بعد بریم به سمت مرز تو همین حوالی بود که یکی از همسفرا ینی نورمحمد جان یه رفیق قدیمیش مرتضی رو راضی کرد که بیاد کربلا اما مادر مرتضی برای نورمحمد شرط کرد که اجازه میدم در صورتی که باهم برین، شدیم شیش نفر و موندیم چیکار کنیم زنگ زدم و با صاحب ماشین که رفیقم باشه صحبت کردم و از آخر راضی شد و گفت دوست دارم با هم باشیم. 🔹اما بعد از چند ساعت یکهو دیدیم تو گروه راهیان عشق (گروهی که برا همین سفر کربلا زده بودیم) نوشته که: ((رفقا یه مشکل! پدر خانومم امروز صبح قلبش مشکل پیدا کرد و الان بیمارستان بستریه...)) و خلاصه گفت با پسر عموش باید واسته و از پدر خانومش مراقبت کنن من خیلی ناراحت شدم براش اما گفتم شاید حکمتیه خلاصه یکم کار برامون سخت شد تصمیم بر این شد که دنبال ماشین بگردیم و مستقیم به مرز بریم. «تاریخ: 1402/6/6 ساعت: 20:58 سبزوار، در راه مرز» «ادامه دارد...» 📝نوشته‌های‌میرمهدی @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
بله در اتوبوسیم، از این ساده‌ها 2⃣ ما پنج نفر بودیم، یه کاروان پنج نفره سه نفرمون از مشهد و اطراف مش
3⃣ الان پیاده شدیم شام، نون و پنیر خوردیم یه مورد تقریبا کشف حجاب بود و تذکر دادم و طرف خودشو حسابی جمع کرد استرسش از توی مشهد برام بیشتر بود اما توکل به خدا کارو برام قابل تحمل کرد 📝نوشته‌های‌میرمهدی @mirmahdi_arabi
🌱نوشته‌های میرمهدی
بله در اتوبوسیم، از این ساده‌ها 2⃣ ما پنج نفر بودیم، یه کاروان پنج نفره سه نفرمون از مشهد و اطراف مش
4⃣ تصمیم بر این شد که دنبال ماشین بگردیم و مستقیم به مرز بریم. 🔸اتفاقا همین دیشب بود، داشتم با یکی دیگه از رفقا که از مشهد یکم فاصله داره، میگفتم زود بیا مشهد که فردا هر طوری شده بریم به سمت مرز حرکت کنیم اما دیدم مِن و مِن میکنه، از زیر زبونش کشیدم و فهمیدم نمیخواد بیاد، خودش گفت که احتمالا تا آخر هفته نتونه بیاد و معلوم نیست کی مشکلش حل بشه، باز کم شدیم اینطور شد که از جمع شیش نفره‌مون سه نفر موندیم. من و نورمحمد و مرتضی باز نور محمد یکی از رفقای جدیدشو به جمع ما اضافه کرد که شدیم چهار نفر قرار شد دوشنبه یه جایی قرار بذاریم و جمع بشیم و یه تپ‌سی (چون قیمتش مناسب‌تر از بقیه بود) بگیریم و تا مرز خودمونو برسونیم. 🔹اما تا قبل برنامه جمع شدنمون،یک آشنای من از ترمینال زنگ زد و گفت اتوبوس برای بعد از ظهر هست، میخواین ماهم از خدا خواسته هماهنگ کردیم و برا چهار نفر بلیط خریدیم که بعد باز اون آخرین رفیق نورممد باز کنسل کرد (ببخشید یکم پیچیده شد، تقصیر اینایی هست که کنسل میکردن😅) خلاصه ینی یه بلیط موند رو دستمون اما من همه این اتفاق‌ها رو کار امام حسین میدونم میدونین چرا؟! چون باز اتفاقی مادر آقا مرتضی متوجه یه بلیط آماده شد و راهی شد با ما به سمت کربلا الانم یه چند ساعتی هست راه افتادیم بالاخره دعا کنین برسیم به حرم، هنوزم هر اتفاقی ممکنه بیوفته! (تاریخ: 1402/6/6 ساعت: 23:17 قبل سمنان، در راه مرز مهران) 📝نوشته‌های‌میرمهدی @mirmahdi_arabi
6⃣ کرمانشاهو حدود یه ساعت پیش رد کردیم بیش از پیش در حال نزدیک شدن به مرز هستیم داشتم فکر میکردم که آدم هرچی بیشتر در این سفر مبارک توی خودش باشه و فکر کنه بیشتر لذت میبره فکر کردن به این همه عظمت و جذابیت و مغناطیس امام حسین فکر کردن به این شدت ارادت عراقی‌ها به امام حسین آدم رو حیران میکنه آدم با خودش میگه، ببین داری به زیارت چه بزرگی میری ولی حیف که آدم نمیتونه درست درک کنه! @mirmahdi_arabi
7⃣ در شهری توقف کردیم شهر حمیل اینجایی که ما ایستاده‌ایم جای باصفایی است از یک سمت مداحی پخش می‌شود و سمت دیگر غذا نور علی نور😅 خلاصه داریم به راه نور راه نجف تا کربلا نزدیک می‌شویم❤️💔 @mirmahdi_arabi
خیلی خوشمزشت
احسنت به اینکار