🌱نوشتههای میرمهدی
بسم الله الرحمن الرحیم 💚 📚داستان #حمام_زوری #قسمت_اول #میرمهدی ــ بِکش عزیزمـ، بکش دیگه، آقا با ش
📚داستان #حمام_زوری
#قسمت_دوم
#میرمهدی
پدر بزرگ که شوخی اش گرفته بود، تصمیم گرفت با صادق جان شوخیی کند که در طی ۹۲ سالِ گذشته ی عمرش روی کسی انجام نداده باشد
لبخند مرموزی می زد،
دخترش یعنی مادر صادق را صدا زد و گفت:
_صدیقه جان یَک دور چایی مشتی بیریز وردار بیار، عشق کُنِم دورِ هم
صدیقه خانم هم با لبخندی زیبا و با محبت جوابِ پدر را داد،در ضمن صدیقه خانم خیلی خانم کم حرف، خوش اخلاق و با دقت است.
حاج مراد در حالتِ لم داده در فکر بود که چه شوخیی با صادق کند که حسابی به او بخندد،
یاد زمان زنده بودنِ زنش بی بی نازی افتاد که چه شوخی های با حالی با او می کرد، یکی از شوخی هایش یادش آمد که در آن زمان وقتی بی بی نازی در توالت بوده یک سطل بزرگِ پرآب را از بالای دیوار توالت روی سرِ بی بی نازی ریخته و بی بی نازی هم آخی بلند گفته و
حاج مراد هم کلی به او خندیده، بعد از چند دقیقه که
بی بی نازی با سری خونی از توالت آمد حاج مراد خیلی نگران شد و به خود پیچید
_خااک به سَرُم، نازی جونُم چیشده چیشده مگه
یادش می آید در آن هنگام هم نمی دانسته بخندد یا گریه کند از این قضیه
قسمتِ بالای پیشانی و نزدیک جایگاه رشد موی بی بی شکسته بود،
دستمالی آورد و پیشانی و سرِ بی بی نازی را بست، کمی که بی بی نازی را آرام کرد، با محبت اورا در آغوش فشرد و بوسه ای بر سر او زد، همین که دید حالِ بی بی کمی خوب شده با لبخندی همراه خجالت از بی بی پرسید:
_چِکار رفت مگه حاچ خانوم؟!
بی بی هم که با اخم به حاج مراد نگاه می کرد تعریف کرد:
_تو او همه آب رِ که رو سرِ مو خالی کِردی
یَوقت با پیشونی خوردُم به ایـ سنگِ مستراح
خدا بُگُم چیکارت نکنه یره با ایـ دیوانه بازی هات مرد، آخه مگه نگُفتُم با مو از ایـ شوخی خرکیا نکو، هنو جای سوزنی که از شوخیِ قبلیت تو کمرُم رفت درد مُکُنه، آخه تو چه...
حاج مراد میان کلام بی بی پرید و گفت:
خو تقصیرِ خوتّه، یادت نیس او روز چطور مورِ ترسوندی داشتُم سکته مِزَدُم آخه آدم از خواب که پا مِشه نباس اوطور اذیتش کرد نازی جان
خلاصه حاج مراد با قهقهه می خندد که صادق به شانه اش می زند و می گوید:
_بابابزرگ بیا بِرِم سفره پهنه، کجایی مثلِ اینکه فضایی بابابزرگ جان
حاج مراد انگار از صحبتِ صادق چیزی را متوجه شد، گل از گلش می شکفد و بشکن زنان دوباره می خندد و یادِ جعفر فضایی می اُفتد و تریاک های نابش، صورتش گل می اندازد و حسابی خوشحال می شود که دست مایه شوخیِ جدیدش فراهم و آماده شده
دستش را دورِ گردنِ صادق می زند، حالتِ رفیقانه ای می گیرد
و با خنده ای شیطانی می گوید:
_ماشاالله پسرِ گُلُم، چقد مو دوسِت دِرُم ها ها ها...
این داستان ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــ
✍نوشته های میرمهدی
@mirmahdi_arabi
🌱نوشتههای میرمهدی
#شروع_سفر 1⃣ سلام آقاجان راستی راستی دارم عازم میشم ازت خیلی ممنونم امام رضا جانم میدونم شما منو دا
بله در اتوبوسیم، از این سادهها
2⃣
ما پنج نفر بودیم، یه کاروان پنج نفره
سه نفرمون از مشهد و اطراف مشهد
دو نفرمون از قم
هممون رفیق و طلبه بغیر از یکیمون که پسر عموی یکی از رفقا بود.
🔸همون یکی از رفقا، ماشین داشت
و گفت بیاین با ماشینِ من بریم تا مرز،
دمش گرم خوشحالمون کرد.
برنامهمون این شد که ما خودمونو از مشهد برسونیم به قم چون رفیق (ماشین دارم) قم بود،
قم هم یه زیارت بکنیم و بعد بریم به سمت مرز
تو همین حوالی بود که یکی از همسفرا ینی نورمحمد جان یه رفیق قدیمیش مرتضی رو راضی کرد که بیاد کربلا اما مادر مرتضی برای نورمحمد شرط کرد که اجازه میدم در صورتی که باهم برین،
شدیم شیش نفر و موندیم چیکار کنیم
زنگ زدم و با صاحب ماشین که رفیقم باشه صحبت کردم و از آخر راضی شد و گفت دوست دارم با هم باشیم.
🔹اما بعد از چند ساعت یکهو دیدیم تو گروه راهیان عشق (گروهی که برا همین سفر کربلا زده بودیم) نوشته که:
((رفقا یه مشکل!
پدر خانومم امروز صبح قلبش مشکل پیدا کرد و الان بیمارستان بستریه...)) و خلاصه گفت با پسر عموش باید واسته و از پدر خانومش مراقبت کنن
من خیلی ناراحت شدم براش
اما گفتم شاید حکمتیه
خلاصه یکم کار برامون سخت شد
تصمیم بر این شد که دنبال ماشین بگردیم و مستقیم به مرز بریم.
«تاریخ: 1402/6/6
ساعت: 20:58
سبزوار، در راه مرز»
«ادامه دارد...»
#سفرنامه_اربعین #کربلا
#قسمت_دوم
#راه_مرز
✍ #میرمهدی
📝نوشتههایمیرمهدی
@mirmahdi_arabi
🔶🔹🔻#داستان_جوجه_شیخ
#قسمت_دوم
کاش ممکن بود برای دوره آزمایشی کمی صبر کنند و مهلت بدهند اما نه،
هیچ راهی نداشت باید یکی را انتخاب میکرد بدتر این بود که این دوره سه روزه، آزمایشی بود و معلوم نبود که در آن قبول می شود یا نه اگر قبول نمیشد و آن ده روز هم به باد فنا می رفت چه؟!!!
تصورش هم برای شما سخت است که ده روز با دهان روزه در هوای گرمِ تابستان، آن هم سر چهار راه و در ترافیک و دود و دمِ ماشینها،(انسان) دو بزنی برای پخش تراکت و بعدِ ده روز کارِ سخت مجبور باشی کار را رها کنی و هیچ حقوقی هم عایدت نشود.
خیلی آدم فشاری می شود! آن چه دوره سه روزهای هست که این مهدیِ ماجرایِ ما حاضر شده اینطور پشت پا بزند به ده روز جان کندن؟!
🔹 بله مهدیِ ماجرایِ ما همان رشتهای را انتخاب کرده که پدرش با آن مخالف است، مادرش با آن مخالف است و کلا خانوادهشان با آن مخالفند.
مادرش هم گاهی با خنده می گوید:( مهدی واقعا تو میخوای شیخ بشی؟! اصلا به ما نمیاد!)
ماجرا برمیگردد به حدود دو سال قبل،
که مهدی رفته بود خانه امام جماعت محلهشان و حاج آقا در حال بنایی بود و مهدی در حال تماشا، آن موقع مهدی نسبتا اهل مسجد بود، شیخ برگشته بود و از مهدی پرسیده بود که در آینده میخواهی چکاره شوی؟ مهدی هم با کمی تأمل گفته بود یا پلیس یا رشته تجربی چیزی،
اما حاج آقا بدون تردید دوباره گفته بود، نه تو شیخ میشی!
مهدی هم همان موقع به حاج آقا گفت که نه بابا خانوادم که کلا بدشون میاد، منم زیاد علاقه ندارم... خلاصه بعد از دو سه سال راستی راستی مهدی داشت خودش را بگم بیچاره؟!به هر حال داشت طلبه میشد، نمیدانم شاید به او تحمیل کرده بودند چون اینقدر بچههای مدرسهشان به او میگفتند شیخ که واقعا انگار به او تلقین شده بود و داشت واقعا شیخ میشد.
🔸 بچههای مدرسه در سال هفتم هشتم نهم و بخصوص هشتم و نهم، پدرِ مهدی را درآورده بودند مهدی مسجدی بود و نوربالا میزد، معاونت پرورش مدرسه به او مسئولیت کتابخانه را داده بود و از طرفی هم بچه ها هر غلطی که کرده بودند را میآمدند و به مهدی میگفتند و از او مشورت میگرفتند.
مهدی پدرش در آمده بود اینقدری که به اینها گفته بود حداقل اقرار نکنید که خودش بدتر از گناهه،
به زور با چیزهایی که از مسجد یاد گرفته بود و از کتابهایی که مطالعه کرده بود، یک چیزهایی سر هم میکرد و کمکشان میکرد و روز به روز در مدرسه بیشتر معروف به شیخ میشد اما خب حالا باید راستی راستی می رفت در یک مدرسه علمیه و دوره ای سه روزه شرکت می کرد تا شاید واقعا قبول شود و بتواند شیخِ واقعی شود.
گفته بودند برای آزمون مقدماتیِ قبل سه روز باید چند سوره منتخب حفظ کنی و احکام فلان بخش را بخوانی ـ
برای مهدی سخت بود بعد از مدتی دور بودن از کتاب و درس یکهو از سر چهار راه بیاید و بنشیند و درس بخواند...
ادامه دارد...
✍ میرمهدی
@mirmahdi_arabi
هدایت شده از 🌱نوشتههای میرمهدی
🔶🔹🔻#داستان_جوجه_شیخ
#قسمت_دوم
کاش ممکن بود برای دوره آزمایشی کمی صبر کنند و مهلت بدهند اما نه،
هیچ راهی نداشت باید یکی را انتخاب میکرد بدتر این بود که این دوره سه روزه، آزمایشی بود و معلوم نبود که در آن قبول می شود یا نه اگر قبول نمیشد و آن ده روز هم به باد فنا می رفت چه؟!!!
تصورش هم برای شما سخت است که ده روز با دهان روزه در هوای گرمِ تابستان، آن هم سر چهار راه و در ترافیک و دود و دمِ ماشینها،(انسان) دو بزنی برای پخش تراکت و بعدِ ده روز کارِ سخت مجبور باشی کار را رها کنی و هیچ حقوقی هم عایدت نشود.
خیلی آدم فشاری می شود! آن چه دوره سه روزهای هست که این مهدیِ ماجرایِ ما حاضر شده اینطور پشت پا بزند به ده روز جان کندن؟!
🔹 بله مهدیِ ماجرایِ ما همان رشتهای را انتخاب کرده که پدرش با آن مخالف است، مادرش با آن مخالف است و کلا خانوادهشان با آن مخالفند.
مادرش هم گاهی با خنده می گوید:( مهدی واقعا تو میخوای شیخ بشی؟! اصلا به ما نمیاد!)
ماجرا برمیگردد به حدود دو سال قبل،
که مهدی رفته بود خانه امام جماعت محلهشان و حاج آقا در حال بنایی بود و مهدی در حال تماشا، آن موقع مهدی نسبتا اهل مسجد بود، شیخ برگشته بود و از مهدی پرسیده بود که در آینده میخواهی چکاره شوی؟ مهدی هم با کمی تأمل گفته بود یا پلیس یا رشته تجربی چیزی،
اما حاج آقا بدون تردید دوباره گفته بود، نه تو شیخ میشی!
مهدی هم همان موقع به حاج آقا گفت که نه بابا خانوادم که کلا بدشون میاد، منم زیاد علاقه ندارم... خلاصه بعد از دو سه سال راستی راستی مهدی داشت خودش را بگم بیچاره؟!به هر حال داشت طلبه میشد، نمیدانم شاید به او تحمیل کرده بودند چون اینقدر بچههای مدرسهشان به او میگفتند شیخ که واقعا انگار به او تلقین شده بود و داشت واقعا شیخ میشد.
🔸 بچههای مدرسه در سال هفتم هشتم نهم و بخصوص هشتم و نهم، پدرِ مهدی را درآورده بودند مهدی مسجدی بود و نوربالا میزد، معاونت پرورش مدرسه به او مسئولیت کتابخانه را داده بود و از طرفی هم بچه ها هر غلطی که کرده بودند را میآمدند و به مهدی میگفتند و از او مشورت میگرفتند.
مهدی پدرش در آمده بود اینقدری که به اینها گفته بود حداقل اقرار نکنید که خودش بدتر از گناهه،
به زور با چیزهایی که از مسجد یاد گرفته بود و از کتابهایی که مطالعه کرده بود، یک چیزهایی سر هم میکرد و کمکشان میکرد و روز به روز در مدرسه بیشتر معروف به شیخ میشد اما خب حالا باید راستی راستی می رفت در یک مدرسه علمیه و دوره ای سه روزه شرکت می کرد تا شاید واقعا قبول شود و بتواند شیخِ واقعی شود.
گفته بودند برای آزمون مقدماتیِ قبل سه روز باید چند سوره منتخب حفظ کنی و احکام فلان بخش را بخوانی ـ
برای مهدی سخت بود بعد از مدتی دور بودن از کتاب و درس یکهو از سر چهار راه بیاید و بنشیند و درس بخواند...
ادامه دارد...
✍ میرمهدی
@mirmahdi_arabi