🌱نوشتههای میرمهدی
#شروع_سفر 1⃣ سلام آقاجان راستی راستی دارم عازم میشم ازت خیلی ممنونم امام رضا جانم میدونم شما منو دا
بله در اتوبوسیم، از این سادهها
2⃣
ما پنج نفر بودیم، یه کاروان پنج نفره
سه نفرمون از مشهد و اطراف مشهد
دو نفرمون از قم
هممون رفیق و طلبه بغیر از یکیمون که پسر عموی یکی از رفقا بود.
🔸همون یکی از رفقا، ماشین داشت
و گفت بیاین با ماشینِ من بریم تا مرز،
دمش گرم خوشحالمون کرد.
برنامهمون این شد که ما خودمونو از مشهد برسونیم به قم چون رفیق (ماشین دارم) قم بود،
قم هم یه زیارت بکنیم و بعد بریم به سمت مرز
تو همین حوالی بود که یکی از همسفرا ینی نورمحمد جان یه رفیق قدیمیش مرتضی رو راضی کرد که بیاد کربلا اما مادر مرتضی برای نورمحمد شرط کرد که اجازه میدم در صورتی که باهم برین،
شدیم شیش نفر و موندیم چیکار کنیم
زنگ زدم و با صاحب ماشین که رفیقم باشه صحبت کردم و از آخر راضی شد و گفت دوست دارم با هم باشیم.
🔹اما بعد از چند ساعت یکهو دیدیم تو گروه راهیان عشق (گروهی که برا همین سفر کربلا زده بودیم) نوشته که:
((رفقا یه مشکل!
پدر خانومم امروز صبح قلبش مشکل پیدا کرد و الان بیمارستان بستریه...)) و خلاصه گفت با پسر عموش باید واسته و از پدر خانومش مراقبت کنن
من خیلی ناراحت شدم براش
اما گفتم شاید حکمتیه
خلاصه یکم کار برامون سخت شد
تصمیم بر این شد که دنبال ماشین بگردیم و مستقیم به مرز بریم.
«تاریخ: 1402/6/6
ساعت: 20:58
سبزوار، در راه مرز»
«ادامه دارد...»
#سفرنامه_اربعین #کربلا
#قسمت_دوم
#راه_مرز
✍ #میرمهدی
📝نوشتههایمیرمهدی
@mirmahdi_arabi