بخش ابتدایی داستان «حسن یوسف در برمودا» نوشتهٔ «مامان می‌خوام برم رصد.» همین چند کلمه مثل چهار فشنگ نشستند روی شقیقه‌های مهسا. زبانش را به‌زحمت توی دهان چرخاند. می‌رفت طرف در که کتانی‌های گِلی‌ را از جاکفشی بردارد. ایستاد. پلک چپش شروع کرد به پریدن. برگشت و به صورت سرخ و سفید سهیل زل زد. «کجا؟» ستارۀ زیر چشم پسر سفیدتر از باقی پوست صورت بود و مهسا هر بار که نگاهش می‌کرد یاد دست لرزان پرستار موقع بخیه زدن می‌افتاد. شب بود و سهیل توی خانه فوتبال بازی می‌کرد که مچ پاش پیچید. صورتش به لبهٔ میز پذیرایی خورد و زیر چشم راستش مثل ستاره‌ای شکافت. توی درمانگاه شهرک پزشک نبود و نمی‌شد از شهرک بیرون بروند. بند خورده بود به پای‌شان. مهسا به سامان گفته بود انگار توی مثلث برمودا گیر افتاده‌اند. پرستار شش بخیهٔ درشت زد و آن ستاره برای همیشه زیر چشم سهیل خوابید. «رصد. حالا که تابستونه، درسم ندارم. بهونه نیارین. می‌خوام برم. آقای علیمرادی دوباره داره تور شبانه می‌بره.» 📷عکس از: Darya Rybalchenko مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار |  @modaam_magazine