eitaa logo
مجلهٔ مدام
1.5هزار دنبال‌کننده
657 عکس
55 ویدیو
1 فایل
یک ماجرای دنباله‌دار ارتباط با ادمین👇 @modaam_admin https://modaam.yek.link/
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از داستان «جرقه» نوشتۀ مثل حلزون چسبیده‌ام به داشبورد و روی نورا خیمه زده‌ام. ضربان گنجشکی قلب دخترک در پمپاژهای بی‌وقفۀ قلبم قاتی می‌شود. تصویرها در مغزم گره می‌خورند. صورت بهت‌زدۀ میلاد، سیاهی آسفالت، خط ممتد گارد ریل و کامیونی که بوقش را پهن می‌کند توی جادۀ کوهستانی. 📸عکس از: سیدعلی حسینی‌فر مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
23.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢بخشی از داستان «یک انفجار خیس» نوشتهٔ در مطمئن بودم هرچه هست زیر سر غولِ لعنتی خواب است. غول نخراشیده‌ای که انگار حیاتش بسته بود به بی‌آبرو کردنم. معلوم نبود دقیقاً کجای خوابم زندگی می‌کند. خانه‌ دارد یا زیر چادر است؟ چه شکلی‌ است؟ اصلاً چرا آزارم می‌دهد؟ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار |  @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان «شب‌خوش، خوب بخوابی» نوشتۀ ترجمهٔ 📸عکس از: kate lzor مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار |  @modaam_magazine
🟢بخشی از داستان «روزشمار عروسی» نوشتۀ در «برگ زردی از گلم که داشت می‌رفت توی خانۀ جدیدش لانه کند، کَندم و فکر کردم باید یادم باشد که امروز قرار است چیزی ناراحتم نکند...» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان «دندان، خداست» نوشتۀ در 📍برای پیوستن به جمع مشترکین مدام، از طریق لینک زیر اقدام کنید: https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان «نفرین جشن در تالار جنگلی» نوشتۀ در «آدما وسط شادی یهویی عزادار تموم شدنش می‌شن. اصلاً فکر کن غمه یه‌جور آماده‌‌باشه واسه تموم شدن خوشحالی. به چشم نفرین بهش نگاه نکن.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢بخشی از داستان «جشنی برای تمام فصول» نوشتۀ در «عبدی قوزکرده رفت طرف سماور که آب ‌جوشیدۀ سردشده توی لیوان بریزد. موهای سفید سینه‌اش از یقۀ زیرپوش آبی بیرون زده بود. + عبدی یکی بهم ایمیل زده اینکه براش جشن گرفتی یه قاتله.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢بخشی از داستان «در روشنای باران» نوشتۀ در «بهمن به معاشرت کوتاه چند ساعت گذشته فکر کرد. احساس کرد به نسخۀ ارزشمندی از یک کتاب مقدسِ کهن دست یافته است.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان «کمپ» نوشتهٔ در رفاقت مدام «مهم این بود که خلیل قبول کرده بود برود کمپ. من هم قبول کرده بودم مأمور بردنش باشم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد. همراهی بی‌منت بود.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان «گل مینا» نوشتهٔ در رفاقت مدام «خودش قسمم داده بود تا آخر عمر پای هم بمانیم. حتی اگر مثل پیرزن‌‌های استخوانی ده یکی مجبور باشد دست‌مان را تا حمام بگیرد، یکی با صابون پی موهای تُنک و کم‌پشت نارنجی‌مان را بشوید و یکی با کیسۀ آبی و سفیدآب چرک کمرمان را.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان «بچه‌هایی که دوست‌شان مرده خیلی دلتنگ‌اند» نوشتهٔ ماهیر اونسال اریش و ترجمهٔ در رفاقت مدام «دلم مثل مزرعه‌هایی که در آن‌ها دویدیم ترک می‌خورد. نمی‌دانم مرگ چیست. هیچ‌ وقت هم کنجکاو نبودم. یعنی خوب و بدش را کمی می‌دانم، اما جزئیاتش را دقیقاً نمی‌دانم. مرگ مثل تعطیلات است، مثل نقل مکان.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
🟢 بخشی از داستان‌«پروانگی» نوشتهٔ در رفاقت مدام اگر بگویم سه بار توی هاگیرواگیر و شلوغی بعد‌ازظهرهای مغازه آمده‌ام روی تلفن قرمز آنالوگ شمارهٔ پروانه را بگیرم و شمارهٔ تو را گرفته‌ام باورت می‌شود؟ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine