مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_هجده 💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #ن
✍ رمان و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 💠 دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید . ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند... .. .