مُـحَـدِّثْ
بس که در راه دویدم به خدا خسته شدم بغلم کن، روی پایت بنشانم بابا...
می‌گفت دخترها ناز نازی‌اند. دو سه سالگی وقت گل دادن شیرین زبانی‌هایشان است. وقت بابا بابا گفتنِ غلیظ و از ته دلشان. نحیفی تنشان به گل برگ طعنه می‌زند و ملاحت نگاهشان به آهو. موهایشان نرم و ساقه‌هایش نازک است. از ابریشم هم لطیف‌تر. فقط باید با بوسه محتاط نوازششان کرد. آدمیزادی که کالبد داشته باشد که نه، در این سن و سال حریری‌اند از جنس ابرها به شکل آدمیزاد. هوای زمین برایشان زمخت است. باید به دوش بکشانی‌شان تا آسمان را مزه کنند. وقتی می‌خواهی موهایشان را پشت گوش بیندازی یا ببندی، با یک، نهایت دو انگشت آرام‌آرام تارهای مو را عقب بزنی. مبادا بزرگسالی دستانت لاله‌ی نرم گوششان را آزرده کند. می‌گفت دخترها در این سن بیشتر بابایی‌اند و وسعت دنیایشان به قدرِ آغوش پدرهایشان. می‌گفت سه سالگی تازه وقت جوانه زدن دخترهاست... ✍🏻