eitaa logo
مُـحَـدِّثْ
122 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
926 ویدیو
18 فایل
❀ابن‌صالح‌هروى،نقل میکندازابوالحسن الرضاسلام‌الله‌علیه شنيدم كه مى‏ فرمايد:رحمت خدابرآن بنده‏ اى كه امرمارازنده گرداند؛تعاليم مارافراگيردوآنهارابه مردم بیاموزدزيرااگرمردم زيبايي هاى سخن مارابدانند،بی گمان ازماپیروی میکنند.❀ ارتباط با مدیر: @Abbasi190000
مشاهده در ایتا
دانلود
مُـحَـدِّثْ
بس که در راه دویدم به خدا خسته شدم بغلم کن، روی پایت بنشانم بابا...
می‌گفت دخترها ناز نازی‌اند. دو سه سالگی وقت گل دادن شیرین زبانی‌هایشان است. وقت بابا بابا گفتنِ غلیظ و از ته دلشان. نحیفی تنشان به گل برگ طعنه می‌زند و ملاحت نگاهشان به آهو. موهایشان نرم و ساقه‌هایش نازک است. از ابریشم هم لطیف‌تر. فقط باید با بوسه محتاط نوازششان کرد. آدمیزادی که کالبد داشته باشد که نه، در این سن و سال حریری‌اند از جنس ابرها به شکل آدمیزاد. هوای زمین برایشان زمخت است. باید به دوش بکشانی‌شان تا آسمان را مزه کنند. وقتی می‌خواهی موهایشان را پشت گوش بیندازی یا ببندی، با یک، نهایت دو انگشت آرام‌آرام تارهای مو را عقب بزنی. مبادا بزرگسالی دستانت لاله‌ی نرم گوششان را آزرده کند. می‌گفت دخترها در این سن بیشتر بابایی‌اند و وسعت دنیایشان به قدرِ آغوش پدرهایشان. می‌گفت سه سالگی تازه وقت جوانه زدن دخترهاست... ✍🏻
مُـحَـدِّثْ
خون دل خوردم علی تا که تو آقا شده‌ای پدرت پیر شده تا که تو رعنا شده‌ای لشگر امروز به قد خمِ من می‌خن
دارالحرب💔 وقتی غنچه‌ای جوانه می‌زند، باغبان گرفتارش می‌شود. از همان دم که گلبرگ‌هایش نحیف و ساقه‌اش نازک و بدیع است، تا روزی که شانه‌ به شانه‌ی سروها شود. باغبان حسابِ لحظه به لحظه‌ی غنچه‌اش را دارد. حساب یک به یک گلبرگ‌هایش. وجب به وجب ساقه‌اش. حتی تمام دم و بازدم‌هایش. غنچه هر چه بیشتر گل می‌دهد، مهرش در دل باغبان بیشتر می‌شود. به عطرش خو می‌گیرد. می‌شود مونس و همدمش. وابستگی هر نفسش. نورِ چشمانش. پاره‌ی جگرش. امیدِ روزهای پیری‌اش. عصای روزهای مبادایش. نه فقط حواسِ باغبان، که روح و قلبش به پای غنچه؛ آب و خاک می‌شود و عمرش، نورِ راهش. هر دم مراقب است خدایی ناکرده نسیم تنش را نلرزاند. بانگی آزرده‌اش نکند. یا خورشید زیادی به تماشایش ننشیند. تمامِ باغبان می‌شود غنچه‌اش. وقتی از فصل گل دادن می‌گذرد و بعد، این سروها هستند که به قامتش رشک می‌برند؛ کالبدیست که روح و عمر باغبان را به جانش گرفته. من باغبانی بودم که خدا عزیزترین و ملیح‌ترین غنچه را به دستانم به امانت سپرد. نه از روزی که لیلی (س) ماه‌ها او را به قلب و تن کشید و بعد در قنداقه‌ وقفم کرد. پیش‌تر از این‌ها بود. حکایت باغبان شدنم به روزی برمی‌گردد که به روی این جهان چشم گشودم و صورت نمکین و نورانی محمد (ص) را مقابلم دیدم. مدینه برف و بوران نداشت، لیک گرد سپیدی بر سر و روی پیامبر نشسته بود. بعد از خزان آخرین فرستاده‌ی خدا، فصل‌ها تغییر ترتیب دادند. سال‌ها بعد ربیعِ محمد (ص) به من رسید. همین غنچه‌ی آمیخته به گلاب و یاس که بالای سرش نشسته‌ام. نشسته که نه خمیده‌ام... تکیه بر غلاف شمشیر، با زانوهایی که در میدان کنار پسرم جا گذاشتم. آرام خوابیده. مثل شب‌هایی که تنش بوی آسمان و دهانش عطر شیر می‌داد. به سینه که می‌چسباندمش آرام و قرار می‌گرفت. تا وقتی خواب به چشمانش برسد، نگاه از چشمانم برنمی‌داشت. هنوز هم همینطور است. ساعتی قبل که دوره‌اش کردند و بعد، میانه‌ی اصحاب ابلیس طوفان به پا شد و غنچه‌ام از دایره‌ی نگاهم خارج، به زور و تقلا عقبِ سپاه نیزه و شمشیرها پیدایش کردم. خون نفس‌هایش را به غارت برده بود. با این حال چشمانش باز بود. انگار منتظر بود من برسم، سیر ببینمش، بوسه‌ی خون آلودش را بچشم و بعد بخوابد. صورتش را که دیدم، لشکر ابرهای سیاه هجوم آورد و مردمکانم را گرفت. صورت ماهگونش... صورتی که به جز بوسه و نوازش‌های من، آزاری ندیده بود... از میان خسوف هم شکاف تیغ‌ها، ردِ سنگ‌ها و همه‌ ضربه‌ها پیدا بود. بدنش؟ بدنش را یادم نیست. خوب نمی‌دیدم. نور چشمانم خاموش شده بود. اما شنیدم که گفتند: پسرِ حسین اربا اربا شده. اسبش را دیدید؟ چه بی‌رمق و شکافته شده بود؟ وقتی اسب به این روز افتاده باشد، وای به حال سوارش... هی با دست اشک از دریای چشم می‌گرفتم بلکه ببینم گفته‌هایشان را اما بی‌فایده بود. با هر قطره‌ی اشک،‌ علی پراکنده‌تر می‌شد... حالا که در دارالحرب کنار تن از دست رفته‌اش نشسته‌ام، حساب و کتاب گلبرگ‌های جامانده‌اش دارد دستم می‌آید. آنقدر این موهای معجدِ مشکین را ناز و نوازش کرده‌ام که تعداد تارهایش را بدانم. آنقدر نظاره‌اش کرده‌ام که میزان قامتش دستم باشد. آنقدر عطر تنش را بوییده‌ام که غلظت گلابش خوب به شامه‌ام مانده باشد. قامتش همان قامت به میدان رفته نیست. پسرم کم شده... وقتی می‌رفت، شتاب را با کمربند ارثیه‌ی محمد (ص) به کمر بست. با عقاب نتاخت، پرواز کرد. نشد خوب در آغوش بگیرمش. حظ کنم از هم قد و تا شدن مرتبه‌ی نگاه‌هایمان. نشد جزء به جزء صورتش را به بوسه آغشته کنم. اینک که می‌خواهم میان دستانم حلش کنم، برای التيام جراحاتش بوسه روی زخم به زخمش بکارم، نمی‌شود. نوازشِ گلی که زیر دست و پا مانده، محال است. چه برسد به در بر کشیدنش! دوباره اشک، دوباره علیِ پراکنده... از خیرِ به تن کشیدنش می‌گذرم و محتاط سر روی شانه‌اش می‌گذارم. سوالی که از میدان تا همین لحظه بارها پرسیده‌ام را تکرار می‌کنم: چرا این همه زخم داری پسرم...؟ ✍🏻
🌱هر‌چه‌ که دارم... . میان خیمه نشسته بود به راز و نیاز. شبِ ظهرِ وقوع واقعه‌ی عظیم بود. دست‌هایش رو به آسمان بود و چشم‌هایش پیِ بندهای انگشت‌. نگاهش خطوط کف دست را دنبال کرد تا رسید به انگشتری که به انگشت داشت. همین دست‌ها را در عرفه رو به آسمان گرفت و گواهی داد. با هر رکوع و سجودش‌‌. با نور چشم‌هایش، رگ‌ها و روزنه‌های پوستش، قلبش، استخوانش، گوشتش، خونش و... با همه‌چیزش گواهی داده بود حسین (ع). دست‌ها را به صورت کشید و نجوا کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست. از پرده‌ای که قلبش در آن محاصره شده تا سوی چشم‌هایش. هر تکه از استخوانش. پاره‌های گوشت تنش و قطره‌ قطره‌ی خونش. بند بند وجود حسین برای توست. همه‌اش را از حسین بپذیر. دست‌ها را که از تماشای نگاه دور کرد، صدای گریه‌ی طفل شش ماهه از چند خیمه آن طرف‌تر پیچید. علیِ کوچکش کنارش نبود اما غنچه‌ی دهان بی‌دندانش را خوب می‌دید و همینطور سپیدی گلویش را. کودک زیر گردنش عطر رضوان داشت. انگار آن حنجرِ کوچک سر منشأ جوی‌های شیر و عسل بهشت باشد. به همان لطافت و شیرینی... تبسم لب‌های حسین (ع) را نرم کشید. به نرمی گلوی علی. با همان لبخندی که به شیرینی طفل بود، زمزمه کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست. قصد کرد برای نمازی دیگر. قامتش میان قیام و رکوع بود که نسیم پرده‌ی خیمه‌ را بالا کشید و ماه پدیدار شد. قامت عباس (ع) را دید. عباسی که تمامِ برادرهای عالم بود. میان خیمه‌ها راه می‌رفت مبادا آب در دل کسی تکان بخورد. انگار پرده‌ی شب به زمین رسیده باشد و ماه پا داشته باشد. راه رفتن عباس (ع) همین قدر زیبا بود. تبسمِ حسین (ع) با بغض حل شد. عباس (ع) فقط برادرش نبود، نسبتش بالاتر و عزیزتر بود از برادر. با چشم‌هایش از دور به بازو‌های عباس (ع) بوسه داد و باز هم زمزمه کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست. خواست چشم از ماهش بگیرد که ستاره‌ای به گلاب آغشته کنار ماه ایستاد. سرو سبزی بود که گلستان داشت! نگاهش که می‌کردی انگار فصل گلاب‌گیری بود. فضا معطر می‌شد. بوی گل محمدی همه‌جا را برمی‌داشت. راه که می‌رفت، یاس زیر قدم‌هایش سبز می‌شد. خرامیدنش شبیه مادرش زهرا (س) بود. نسیم موهای مجعدش را به دست گرفت. رقص موهایش پیش چشم‌های حسین (ع) شد بهانه‌ی دانه‌های اشک برای هر تکه از قامتِ علی اکبر (ع)... این بار وقتی اشک لب‌های خشکش را می‌بوسید زمزمه کرد: خدایا، حسین هرچه که دارد برای توست... ✍️🏻