-خیلی دوست داشتم با محمد روبرو بشم. بگو برای دخترت متاسفم. ولی کار من نبود. کارِ کسی بود که میخواست چند روز کاملا درگیرت کنه تا بتونه راحتتر از ایران خارج بشه. البته من مشکلی ندارم که فکر کنه کار من بوده ها. ینی ازش نمیترسم. ولی دلم نمیخواد فکر کنه من بچه کُش هستم.
یه خمیازه بلند دیگه کشید و این دنده اون دنده شد و ادامه داد: ولی من جای شما باشم بیشتر حواسم به نیروهایی مثل هیثم جلب میکنم و هواشون دارم. بیچاره ها تقصیری ندارند. هم تو تشکیلات بهشون بی توجهی میشه و هم تو خونه! مخصوصا با اون زنایِ غرغرویِ پر مدعایِ عجیب و غریبشون!
نفر اول لب باز کرد و یک جمله گفت: منم جای تو باشم به خاطر اون همه اطلاعاتی که از سیستم هتل و تشکیلات ابونصر الان دست ماست، یک شب هم احساس راحتی نمیکردم و همچنان از مسعود میترسیدم.
زیتون با حالت خاصی گفت: پس تو محمد نیستی! صدات به اون نمیخوره. میدونستم عاقلتر از این حرفاست که بخواد خودشو بندازه وسط و این همه راه تا اروپا دنبال من بیاد!
نفر اول: تو با یک نفر به نام محمد مواجه نیستی. با یک سیستم و تشکیلات قوی مواجهی که مجبوری دیگه هیچ وقت با چشمای بسته نخوابی.
زیتون: لعنت به همتون. تو هم اگه تونستی از اونجا جون سالم بری بیرون، بعدش خط و نشون بکش!
اینو گفت و قطع کرد. به محض اینکه قطع شد، نفر اول فورا از پنجره فاصله گرفت و نشست روی زمین. نفر دوم هم همین طور. هیثم هم که گیج و مَنگ افتاده بود رو صندلیش و همه دنیا رو سرش خراب شده بود و اصلا قادر به حرکت نبود.
نفر اول با یه گوشی دیگه تماس گرفت و به کسی که پشت خط بود گفت: «حدسمون درست بود. منتظرمون بودند. تقاضای ورود تیم خروج!»
اینو گفت و منتظر ورود تیم خروج شد ...
🔹سه روزبعد- تهران-خانه امن
هیثم با چشم و دست بسته، در اتاقی نشسته بود و منتظر ورود بازجو بود. وقتی بازجو وارد شد و چشمبندش را برداشت هیثم فورا چشمانش را مالید و سر و صورتش را مرتب کرد. وقتی به نور عادت کرد و چشمش به بازجو افتاد، با وحشت و استرس و بغض خیلی زیاد گفت: سلام آقا محمد. بخدا من بی گناهم! به والله من فقط یک مهره ام. مهره ای که هم این طرف سوخت و هم اون طرف!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه