مردم فقط میبینن که یه کتاب نوشته شد و یه رمان چاپ شد و رفت برای چاپ های دهم و بیستم و ... اما از دل نویسنده خبر ندارند از روح صد پاره و جان بالا و پایین آمده اش با نقش هایی که خلق میکند و دیالوگ هایی که مینویسد و صحنه و موقعیت هایی که رقم میزند و روایتی که سر می‌دهد خبر ندارند خبر ندارند که گاهی باید جای خدا بود و گاهی جای بنده ها گاهی جای شهید بود و گاهی جای جلاد گاهی جای مجرم بود و گاهی جای قاضی گاهی جای زن بود و گاهی جای مرد گاهی جای جوان و گاهی جای پیر گاهی حتی جای نطفه ای که در حال انعقاد است و خبر ندارد چه در انتظارش است گاهی نویسنده جای تلخ و گاهی شیرین گاهی حماسه ساز و گاهی درگیر روزمره گاهی جای احیا و گاهی جای اموات گاهی جای اشیاء و گاهی جای گیاهان گاهی جای جسور و گاهی ترسو گاهی لوتی و گاهی نالوتی گاهی آخوند و گاهی مست لایعقل گاهی عابدی در جلوت و گاهی فاحشه ای در خلوت گاهی عالم وارسته و گاهی بی سواد وارفته گاهی مامور جزء و گاهی رییس کل گاهی حتی در جایی از داستان، به خودش می‌پرد و می‌پردازد گاهی اگر به خود پرداخت، وای به حال دگران گاهی گاهی گاهی اما من من نه هر نویسنده ای، گاهی عاشق زار است گاهی معشوق راز و امان از وقتی که وسط متن، عنان از کف بدهد و... به قول یکی از خودم دیوانه تر: «زشت است که توی غزلش مرد بگرید هربار که یک قافیه آورد بگرید این هدیه ی عشق است به دیوانه که باید با درد بخنداند و با درد بگرید غربت فقط این است که شخصی وسط جمع آرام بیاندیشد و خونسرد بگرید زشت است که آدم دلش از هیچ بگیرد زشت است که هر وقت هوس کرد بگرید زشت است که شاعر وسط خواندن یک شعر با آمدن واژه ی برگرد بگرید...» معتقدم خالق همه این نقش ها نویسنده است بجز خالق عشق و اشکی که در قلمش جاری است. میگیری چی میگم؟ بگذریم🌷💞