بهار گفت: «بعله!» فیروزه خانم پرسید: «آقاباقر چی؟ شهید شد؟» بهار گفت: «بابام وقتی زنده بود، شهید بود. چه برسه به وقتی که با وضو بود و از سر کار، خسته برمیگشت و تصادف کرد.» فیروزه خانم گفت: «دیدیش تا حالا؟» بهار حرفی زد که پشت فیروزه خانم لرزید. گفت: «هر روز! خیلی دوسش دارن.» فیروزه خانم پرسید: «بهار من چی؟ من شهید میشم؟» بهار لبخندی زد و گفت: «تو میترسی. ته دلت میخواد خوب بشی و بمونی همین جا.» فیروزه با خودش گفت: «آره. خیلی برای شهادت، محکم دعا نمیکنم. هر وقتم تو هیئت و مسجد دعا برای شهادت میکنن، یه کم زیر زبونم سُسته و آروم میگم الهی آمین.» بهار لحظه ای دست نگه داشت. موهایش را شانه زد و شانه را شست و سپس رو به فیروزه خانم گفت: «الان وقتشه!» فیروزه با حالت تعجب گفت: «وقتِ چی؟» بهار جواب داد: «پاشو برو پیشِ خانم لطیفی و خانم توکل! همه چیزو بهشون بگو! رازتو به اونا بگو!» فیروزه خانم وحشت کرد. با ترس گفت: «جرات نمیکنم. نه. الان نه! اذیتم نکن که پس میُفتما!» بهار گفت: «تو به فرحناز قول دادی. دیگه فرصت نداری. پاشو مامان!» تا کلمه «مامان» به لب آورد، فیروزه خانم دلش لرزید. تمام زورش را در پاها و زانوهایش جمع کرد و از سر جا بلند شد. بهار به او گفت: «نگران نباش! اگه وقتش نبود، بهت نمیگفتم. کاریت ندارن.» فیروزه خانم تا دم در حمام رفته بود که بهار گفت: «فقط زود برگرد که اینجا نفسم میگیره. باشه؟» فیروزه خانم که فکرش خیلی مشغول بود یک چشم گفت و درِ حمام را پشت سرش بست و رفت. وقتی به دفتر رسید، دید خانم لطیفی و خانم توکل دارند با هم چایی میخورند. توکل: «خوب شد اومدی! برات چایی ریختم. بیا. تا داغه بخور!» فیروزه خانم که داشت میلرزید، جلوتر رفت و چایی را گرفت و نشست روی صندلی. داشت قلبش از جا کنده میشد! نگاهی به آن دو نفر انداخت. دید آنها هم به او نگاه میکنند. بعد از کلی مِن مِن کردن، گفت: «راستش من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!» لطیفی: «بگو! چیزی شده؟» فیروزه: «چیزی که نه! ینی آره خانم. خیلی چیزِ بزرگی شده!» لطیفی چاییش را زمین گذاشت و گفت: «چی شده؟ کاری کردی فیروزه خانم؟» فیروزه بیشتر ترسید. همین طور که رنگ صورتش عوض میشد گفت: «راستش من یه چیزی درباره دو تا دختر میدونم که ... وای خدا مرگم بده ... دارم پس میفتم ... خیلی سخته ...» توکل با جدیت گفت: «چی؟ چی شده؟ تو چی میدونی فیروزه؟» فیروزه خانم که فشارش رفته بود بالا، میخواست گریه کند که یهو دید خانم لطیفی دستش را گذاشت روی دستش و گفت: «نگران نباش! ما همه چیزو میدونیم!» فیروزه با همان حال نگران منحصر به فردش گفت: «نه ... شما هیچی نمیدونین! من باید همه چیزو از اول براتون بگم!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour