-جونم خانمی!
-سلام عزیزم. خوبی؟
-صدات که میشنوم خوب میشم. تو چطوری؟
-خوبم. خدا را شکر. میگم میخواستم یه اجازه ازت بگیرم!
-جونم! بگو.
-من الان با بهار خانم هستم. داریم میریم خونشون. قضیه اش مفصله اما دیگه نه میتونه برگرده به خانه امید و نه میشه روی مامانش حساب کرد.
-مامانش دیگه کیه؟ مگه میدونی مامانش کیه؟
-آره. گفتم که مفصله. بعدا همه چی برات میگم.
-باشه اما ینی مامانش پیدا شده و گرفتن بهار کنسله؟!!
-نه نه ... گفتم که مفصله ... بعدا میام و حضوری برات تعریف میکنم. فقط الان یه چیزی! خونه خودمون دارن میشورن. دو سه روزی کار داره. از امروز باید خودمو وقف بهارجون و آبجیش کنم...
-خواهرش؟!
-آره. باید برم خونشون. میخواستم اگه اجازه میدی، این دو سه شبو اونجا بمونم. تا خونه خودمون آماده میشه.
-خونشون کجاس؟ خطرناک نباشه!
-حواسم هست. خیالت راحت.
-باشه. اشکال نداره. چرا نمیشه برگرده خانه امید؟ چی شده مگه؟
-یهو با لودر اومدن و دیواری که طرف خیابون بوده، ریختن پایین و درش هم کندند!!
-ینی چی؟ از طرف کی؟ کجا؟
-نمیدونم. بابام داره پیگیری میکنه. بگم برات زنگ بزنه؟
-بزنه که خوبه! بدونم چی شده. الان داری با بهار میری خونشون؟
-آره. کنارم نشسته.
-میتونه گوشیو بگیره؟
فرحناز به بهار گفت: «مهرداده. میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد چیزی نمیشنید.
تا این که فرحناز گفت: «الو مهرداد!»
مهرداد: «جانم! چی شد؟»
فرحناز با لبخند گفت: «هیچی! خانم خانما میگه من با نامحرم حرف نمیزنم. حتی شاکیه که چرا اون دفعه که دیدیش، بی هوا دست کشیدی رو سرش و موهاش!»
مهرداد هم خندید و ذوق کرد. گفت: «خب حالا که چی؟ ینی یه عمر قراره نامحرم باشم؟»
فرحناز: «متاسفانه باید بگم آره. چون بابا و بابابزرگت به رحمت خدا رفتن. بخاطر همین فقط میتونی یا با باران محرم بشی و صیغه مثلا پنجاه ساله بخونی یا با بهار. به دوتاشون نمیتونی محرم بشی.»
مهرداد آه عمیقی کشید و گفت: «دو سه سال که اینجام و گرفتارم. انشالله بعدش که آزاد شدم، یه خونه دو طبقه میگریم که اونام راحت باشن.»
فرحناز: «ایشالله. خدا بزرگه. دلم روشنه که زودتر آزاد میشی. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟»
مهرداد: «نه. خیر پیش. مراقب خودت باش.»
فرحناز: «چشم. دوستت دارم.»
مهرداد: «من بیشتر.»
فرحناز گوشی را قطع کرد و به مسیر ادامه دادند. نگاهی به بهار انداخت. دید بهار به او خیره شده. با لبخند کوچک همیشگی بر لب اما با چشمی که حکایت از غم داشت.
-چیه عزیزم؟
-نگران مامانم هستم.
-آخی. منم همینطور. نگران نباش. فردا میرم بهش سر میزنم.
-خیلی مامان خوبیه. دلم میسوزه که الان داره اینقدر درد میکشه و اذیت میشه.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour