هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خیلی خیلی ساکت بود و ما هم حواسمون بود که صدای راه رفتنمون هم نیاد. اما از روشن بودن رسیور زیر تلوزیون و بوی سیگار و حال و هوایی که خونه داشت، حدس زدم که باید کسی اونجا باشه و متوجه حضور ما در خونه و حتی راهروی آپارتمانشون شده! تو همین فکرا بودم که یهو اون سکوت و خلوت پاره شد و یه صدای خیلی بدی اومد! تا برگشتم پشت سرم، دیدم عمار به طرف دیوار پشت سرش پرت شده و صدای دادش رفت بالا... فورا برگشتم به طرفش و داشتم به طرفش نزدیک میشدم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم یه غول بی شاخ و دم تو دسشویی بوده و تا عمار در را باز کرده، محکم با لگد زده به قفسه سینه عمار و پرتش کرده به طرف دیوار! تا رو کردم به طرف عمار و میخواستم را هبیفتم به طرفش، دیدم غول بی پدر، با قمه از دسشویی داره میاد بیرون و رفت به طرفش ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour