بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هشتم 💥 🔺حاشیه حله-منزل بانو حنانه دو هفته گذشت. اِما حالش خیلی بهتر شده بود. حنانه، پارچه روی آخرین زخمی را که روی پهلوی راستِ اِما بود، باز کرد. همین طور که جای زخم را تمیز میکرد میگفت: «دیگه حالت خیلی خوب شده. تو زن قوی هستی. منظورم قدرت های عادی نیست. تحمل زخم های عمیقی که داشتی، فقط با ایمان و صبر ممکنه.» اِما که جلوی حنانه نشسته بود و حنانه پشت سرش بود، به نقطه ای خیره شده بود و یاد آن شب افتاد و گفت: «من که ندیدم اما فکر کنم زخم‌های بدن دخترم ده برابر من بود. بدنِ ظریف و بچه گونه دخترم تحمل اون همه زخم و آتش را نداشت.» حنانه پنبه را در آب جوش زد و همین طور که اطراف زخم را تمیز میکرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه گفت که به اندازه مادرش زیبا بوده.» اِما به آرامی اشک از گوشه چشمش جاری شد و گفت: «میا از منم زیباتر بود. خیلی زیباتر. الان کجا میتونه باشه دخترم؟» حنانه که کارش تمام شده بود، دستش را به گرمی و مهربانی روی شانه اِما گذاشت و گفت: «پیش خداست. بازگشت همه ما به طرف خداست. امروز میخوام شما را با یه نفر آشنا کنم.» اِما گوشه چشمش را پاک کرد. حنانه بلند شد و دستش را به طرف اِما گرفت و گفت: «بلند شو دخترم! با من بیا!» اِما دست حنانه را گرفت و بلند شد و با هم به طرف حیاط رفتند. دید لیلا در حیاط خانه دارد بازی میکند. اِما گفت: «چند بار میخواستم از شما بپرسم اما نشد. به شما نمیخورد که دختری به این کوچکی داشته باشید.» حنانه لبخندی زد و جواب داد: «سرنوشت این دختر تقریبا مثل سرنوشت شماست. در یک شب... در یک منطقه... همه خانواده اش را از دست داد و الان اینجاست.» اِما دوباره به آن دختر زل زد و پرسید: «ینی این دختر هم به خاطر اون شب... حمله ارتش آمریکا...» حنانه ادامه داد: «زبونش بند اومده. نمیتونه حرف بزنه. ولی ببین چقدر تند و سریع میدوه!» اِما نگاهی انداخت و لبخند زد. پرسید: «میدیدم که شما هر روز باهاش ورزش میکردید.» حنانه: «دختر مستعدی هست. وقتی دختر خودم در این سن و سال بود و آموزشش رو شروع کردم، شاید به چابکی لیلا نبود.» اِما یادش آمد که یک شب یک خانم جوان را در حیاط دیده بود که از در خارج شد و رفت. گفت: «اون خانمی که آن شب اینجا بودند و گفتید از حضور من مطلع نشه، دخترتونه؟» حنانه: «بله. رباب! لیلا بنظرم از رباب قوی تر میشه. جَنَمشو داره.» اِما که داشت برایش جالبتر میشد پرسید: «قصد دارید این دخترو تربیت کنید؟» حنانه لبخند زد و گفت: «قصد دارم یادش بدم که از پس خودش بربیاد. شما حاظرید به من کمک کنید و با لیلا دوست بشید؟» اِما: «ولی من خیلی اینجا نمیمونم!» حنانه: «تا خبری از شوهرتون به دست نیاریم و مطمئن نشیم که شما در خطر نیستید، جایی نمیتونید برید!» اِما دید حرف حنانه منطقی است. سرش را تکان داد و دوباره به لیلا زل زد. گفت: «دختر مهربونی به نظر میاد!» 🔺شرق اردن-پایگاه تخصصی نظامی آمریکا وقتی ابومجد بیدار شد، دشداشه سفیدی بر تن داشت. چشم و صورتش را مالاند. دید بن هور کنار پنجره ایستاده و بیرون را تماشا میکند. از تختش پایین آمد. گلویش را صاف کرد و به طرف پنجره و بن هور رفت. دید در محوطه، تعداد پنجاه شصت نفر زن و کودک آمریکایی در حال احوالپرسی و بوسیدن شوهران و پسرانشان هستند. بن هور همین طور که بیرون را نگاه میکرد گفت: «میبینید عالی جناب! میبینید دنیا چقدر جای خوبی میشد اگر جنگی نبود و اگر این ها مجبور نبودند کیلومترها دور از خانواده هاشون بجنگند؟ میبینید چقدر زن و بچه های افسران ارتش آمریکا و انگلیس و بقیه متحدانمون مظلوم هستند؟» ابومجد فقط بیرون را نگاه میکرد و هر از گاهی بازوی سمت راستش را میمالاند. جای سوزنی که به او زده بودند، همچنان سوزش و خارش داشت. بن هور ادامه داد: «اینجا شرق اردن هست. آمریکا در این جا دو تا پایگاه نظامیِ تخصصی داره که خدمات مربوط به افسران و خانواده هاشون رو هم پیگیری میکنه. همه افسران آمریکایی که در خاورمیانه حضور دارند و علیه تروریست به آمریکا خدمت میکنند از خدمات این پایگاه استفاده میکنند.» این را که گفت، عینکش را عوض کرد و رو به ابومجد گفت: «بگذریم! ما امروز و فردا دو تا کار مهم داریم که قبلش از شما عذرخواهی میکنم. دست من نیست. روند قانونی اینجاست. باید انجام بشه!» ابومجد نفس عمیقی کشید و از تماشای خانواده افسران آمریکایی چشم برگرداند و رو به بن هور گفت: «چیکار باید بکنم؟» ادامه...👇