-شما اهل عراق هستید؟ -بله -شما یک همسر و دو دختر دارید؟ ابومجد با شنیدن اسم همسر و دخترانش یک لحظه کوتاه مکث کرد اما فورا گفت: «بله» -آقا لطفا مکث نکنید! دوباره شروع میکنیم! اسم شما ابومجد هست؟ -بله -شما اهل عراق هستید؟ -بله -شما یک همسر و دو دختر دارید؟ -بله -شما قصد کشتن نیروهای آمریکایی داشتید؟ -بله -آیا الان همچنان قصد دارید با آمریکا بجنگید؟ -بله -شما آمریکا را دشمن درجه یک خودتون میدونید؟ -نه 🔺 اتاق کنترل در اتاق کنترل که در کنار اتاق سنجش بود، بن هور و بقیه نشسته بودند و تا ابومجد گفت که آمریکا را دشمن درجه یک خودش نمیداند، همه به هم نگاه کردند. اما بن هور چشم از دوربینی که صورت ابومجد را نشان میداد، برنداشت. 🔺اتاق سنجش -شما با قصد قبلی و به نیت توطئه اینجا هستید؟ -خیر -شما را دستگیر کردند؟ -بله -شما با دوستاتون در شب عملیات درگیر شدید؟ -بله -اگر باز هم آنها را ببینید با آنها درگیر میشید؟ -بله -شما شیعه هستید؟ -بله -شما از تشکیل حکومت اسلامی در عراق ناراحتید؟ -بله -شما از تشکیل حکومت داعش ناراحتید؟ -بله -شما دو تا دختر و یک همسر دارید؟ -بله -شما تا الان به ما دروغ گفتید؟ -خیر -شما قصد دارید به ما دروغ بگید و از حسن نیت ما سواستفاده کنید؟ -خیر -شما مجتهد و استاد سطوح عالی هستید؟ -بله -شما تا الان کسی رو به قتل رسوندید؟ اینجا بود که ابومجد مکث و شروع به سرفه کرد. 🔺 اتاق کنترل همه به مانتیورها چشم دوخته بودند و تمام حرکات ابومجد را زیرنظر داشتند. دیدند که دکتر برای ابومجد آب ریخت و به او تعارف کرد. ابومجد لیوان آب را از دکتر گرفت و همان طور که چشمش بسته بود و جرئه جرئه مینوشید و سرش بالا و بالاتر میرفت، ناگهان چشمانش را به دوربین زل زد و چشم در چشم همه کسانی که او را میدیدند، علی الخصوص بن هور گفت: «بله!» با گفتن بله، آن چند نفر به همهمه افتادند. بن هور که همچنان در چشمان ابومجد زل زده بود، مشتش را باز کرد و دکمه کوچکی را که روی میز بود فشار داد و گفت: «حالا!» 🔺 اتاق سنجش با گفتن کلمه حالا، ناگهان ابومجد دید که کسی که با لباس پرستاری روبرویش نشسته، از زیر میزش ساطور بزرگی را درآورد و به طرف سر و گردن ابومجد حمله کرد. با بی رحمی هرچه تمام میزد. ابومجد که هنوز آب خوش از گلویش پایین نرفته بود، فقط فرصت کرد که در ضربه اول که دست آن مرد با ساطور بزرگش به طرفش فرود می آمد، جاخالی بدهد و اندکی تعادل مرد به هم بخورد. ابومجد در چشم به هم زدنی، از صندلی جدا شد و همه سیم ها را از خودش جدا کرد. آن مرد که اصلا انگار یهو تبدیل به زامبی خطرناکی شده بود، با بیرحمی هر چه تمام تر، ساطور را از بالا به پایین میبرد. اینقدر حرکاتش تند و وحشیانه بود که ابومجد فقط فرصت میکرد جاخالی بدهد و با فریاد و دویدن در اطراف اتاق، همه چیز را به طرف او پرتاب کند. تا جایی که یهو پای ابومجد سُر خورد و از پشت، با سر به زمین خورد! آن مرد با فریادی که میکشید، دو سه بار ساطور را به در و دیوار زد. تا این که به پایین پای ابومجد رسید. لحظات ترسناکی برای ابومجد بود. خودش را روی زمین میکشاند اما آن مرد دنبالش میرفت و میخواست کار را تمام کند. تا این که به نزدیکی اش رسید. چشم در چشم شدند. ابومجد فریاد میزد و الله اکبر میگفت. تا مرد دستش را بالا آورد تا ساطور را به فرق سر ابومجد بکوید، صدایی از پشت سرش آمد که گفت: «کافیه!» با شنیدن کلمه «کافیه!» آن مرد تغییر حالت داد و دستش بین زمین و هوا ماند. یک لحظه خودش را جمع و جور کرد و کنار ایستاد. ابومجد که چنان تپش قلبی گرفته بود که صدای نفس زدنش در اتاق پیچیده بود، دید بن هور آن مرد را کنار زد و خودش را به ابومجد رساند و در بالینش نشست. بن هور دستی به سر و صورت ابومجد کشید. سپس رو به آن مرد گفت: «برای امروز کافیه! عالی جناب خسته هستند.» با گفتن این حرف، آن مرد ساطور را به زمین انداخت و برای آخرین بار به چهره ابومجد خیره شد و از آن اتاق خارج شد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour