یک تیم ماهر درست در زمانی که بانو حنانه برای کاری از خانه خارج شد، به راه افتاد. رباب و دو خانم دیگر درحال غذا خوردن بودند. در این حین رباب متوجه شد که خبرهایی است. سریع با دو خانم دیگر همه شواهد و مدارک را جمع و جور کردند و با شکستن شیشه عطری، راه را برای تشخیص سگهای نگهبان بستند.رباب اما و لیلا را از راه مخفی فراری داد و به لیلا گفت طبق آموزشهایی که دیده عمل کند تا بانو حنانه به دنبالشان بیاید. ماموران آمدند و بدون اینکه چیز مشکوکی پیدا کنند رباب و دو خانم دیگر را دستگیر کردند و به مقر فرماندهی بردند و وقایع را برای فرمانده شان-مایک-شرح دادند و گفتند چیز مشکوکی نبود و همه آنها عراقی بودند. مایک که حسابی ناامید بود از اینکه چیزی پیدا نکرده کار را به بلک-یکی از فرماندهان خشن-سپرد و گفت او از آنها بازجویی کند. بانو حنانه که متوجه وقایع شد همراه بانو عاتکه به دنبال اما و لیلا رفت و آنها را در خانه امن یافت. به بانو عاتکه گفت به محله خودشان برود و اگر مارشال به آنجا آمد به او بگوید که جای اما و لیلا امن است. به عاتکه گوشزد کرد که حتما ان محله زیر نظر است و مراقب باشد. عاتکه به وظیفه اش عمل کرد و وقتی مارشال پنهانی آمده بود تا خبری بگیرد به او گفت که جایشان امن است. در تلاویو، خانه بن هور، ابیر تماس گرفت و گفت با تصمیمت موافقت کردیم ولی همه مسئولیت گردن توست و تبعاتش هم با توست. وقتی بن هور با ابومجد میخواست حرف بزند او گفت به من ابومجد نگویید چون اسمی از ابومجد در منابع به چشم نخورده من اباصالح هستم! پس از دو روز با رعایت اصول امنیتی مارشال اما را دید و به او گفت که بانو حنانه در حق ما خیلی لطف کرده و شاید بتواند دخترش را نجات دهد. دو روز بعد فرمانده مایک به بلک گفت که از آن خانمها چیزی گیر نمی آید و آنها را رها کند. بلک پاسخ داد من هم همین فکر را داشتم ولی یکی از آنها در بین شکنجه نام یکی را برد و گفت خواهرش است.وقتی از دو نفر دیگر پرسیدم گفتند که شراب فروشه و اون رو ترد کردند و اون عضو داعش شده. بلک به فرمانده مایک گفت که روی پروژه خواهر این دختر-رباب- خودش به صورت شخصی کار میکند. و آن دو دختر دیگر را آزاد میکند. پس از آن مارشال با راهنمایی های بانو حنانه دارد تلاش میکند تا جوری رباب را از چنگال بلک آزاد کند... در همین حین ابومجد داشت از بن هور و شاگردش جوزف خداحافظی میکرد تا برای شروع کارش به عراق بیاید...