🔺خیابان بلک در حال رفتن به آدرس دختره بود. خیلی دقت کرد و مطمئن شد که کسی او را تعقیب نمیکند. هوا دَم داشت. کُتش را درآورد تا راحتتر رانندگی کند. شاید یک ساعت طول کشید تا این که به حوالی آدرسی رسید که قرار گذاشته بودند. از روی نقشه، دو سه دقیقه تا آن مکان فاصله داشت. نمیخواست با ماشین به آن منطقه برود. نگاهی به دور و برش انداخت. دید یک محله کثیف و خراب و خوفناک بود. اسلحه اش را برداشت و پشت کمرش گذاشت. کُتش را دوباره پوشید. اطرافش را دقیق چک کرد. دید خلوت است. راه افتاد. پس از پنج شش دقیقه پیاده روی، به نقطه ای که میخواست رسید. دقیق اطراف آن نقطه را بررسی کرد. خاطرجمع که شد، به طرف در رفت و چند بار در زد. دید در را باز نمیکنند. محکم تر در زد. فایده نداشت. پشت در بود که صدای تلفن همراه از درون خانه آمد. اما کسی به آن تماس جواب نمیداد و همچنان زنگ میخورد. بلک تصمیم گرفت که وارد شود. چاقویش را از جیبش درآورد. با کمک یک سوزن و چاقویش در را باز کرد و با احتیاط وارد شد. 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مایک و مارشال در حال رصد دقیق عملیات بودند. فرمانده عملیات به منطقه شلوغی رسید و تصویرش به طور واضح در مانیتور پخش میشد. مایک به کسی که پشت بیسیم بود گفت: «پراکنده بشید. ده نفر اطراف. ده نفر هم با خودت!» در مانیتور نشان داده شد که همین کار را کردند. ده نفر پراکنده شدند و ده نفر هم خانه به خانه در زدند و جلو رفتند. تا این که آن خیابان را به یک کوچه خلوت رسید. از اولین درِ کوچه چک کردند و جلو آمدند. همه در را باز میکردند. نظامیان آمریکا هم وارد حیاط میشدند. نگاه مختصری میکردند و اگر چیز مشکوکی نبود، از آن خانه خارج میشدند و جلوتر میرفتند. تا این که به یک خانه رسیدند که در آن زرد رنگ بود. 🔺خانه محل قرار بلک، اسلحه اش را درآورد و همان طور که با احتیاط راه میرفت، دوری در خانه زد. دید خبری نیست. فقط یک گوشی همراه در وسط خانه، روی میزعسلی آنجا بود. دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. بلک اسلحه اش را گذاشت روی میز. کُتش را درآورد و انداخت روی صندلی. نفس عمیقی کشید و گوشی را برداشت. -خوش اومدی! -کجایی؟ -دور نیستم. قول و قرارمون سر جاشه. ده لیتری که گفتی، کنار میز گذاشتیم. یه لیوان هم کنارشه. بلک برگشت و ده لیتری را دید. همان طور که گوشی دستش بود، سرِ ده لیتری را برداشت و بو کشید! با لبخندی مرموزانه گفت: «تا حالا بویی به این خوشی نشنیده بودم. رنگش هم عالیه!» -طعمش چطوره؟ -امتحان کنم؟ -هر جور راحتی! بلک لیوانی را که برعکس روی میز گذاشته شده بود را برداشت. چند قُلُپ شراب از ظرف ده لیتری داخل لیوان ریخت. ظرف را سر جایش گذاشت. لیوان را برداشت و سر کشید. همان طور که شراب از لب و لوچه اش میریخت، گفت: «مزه اش هم عالیه! از همین میخوام.» -حتما! راستی! دو تا هدیه برات دارم. بلک دستی به لب و دهانش کشید و با تعجب پرسید: «هدیه؟!» -بلند شو و به اتاقی که زیر زمین هست برو! انتهای سالن همان خانه، چند پله بود که به زیرزمین میخورد. بلک همین طور که پاتیلِ پاتیل شده بود و به زیرزمین نزدیک تر میشد، صدای مبهمی را شنید. مثل صدای کسانی که دهانشان را بسته باشند. -میشنوی صداشون؟ -آره! صدای چیه؟ -برو ببین! 🔺کوچه نظامیان آمریکایی هر چه در زدند، کسی در را باز نکرد. تصمیم گرفتند در را بشکنند و وارد شوند. یک نفر محکم به در لگد زد و در را شکست. به محض این که در شکست، همه وارد خانه شدند. 🔺زیرزمین خانه وقتی بلک چراغ ها را روشن کرد، دید دو نفر از سقف آویزان شده اند. دقت کرد. دید هر دو خانم هستند و یکی از آنها بزرگتر و دیگری کم سن و سال تر است. دهانشان را بسته بودند و آنها را از پا به سقف آویزان کرده بودند. بلک خنده ای از سَرِ مستی و خوشحالی کرد. گوشی را از کنار صورتش پایین آورد و در جیبش گذاشت! دو سه قدم به آنها نزدیک شد... اما... ادامه... 👇