گوشی را گذاشت در جیبش. دستش یخ زده بود. کف دو دستش را لوله کرد و نزدیک دهانش آورد و یک آه بلند و گرم کشید تا دستش را گرم کند. دو سه بار کف دستش را محکم به هم کشید تا سرما کمتر اذیتش کند. کلاهی را که به سر داشت بالاتر کشید و خمیازه ای کشید. هنوز خمیازه اش تمام نشده بود که یهو وسط آن سکوت و باران اندکی که میآمد، دید احمد از سر جایش بلند شد و با صدای بلند فریاد کشید: «داووووود! مراقب باش. پشتِ در ایستاده!»
نگو که ظاهرا وقتی داود داشته به فرشاد پیامک میزده و بعدش خمیازه میکشیده، چندین بار احمد اشاره کرده اما داود حواسش نبوده است. داود تا صدای فریاد احمد را شنید، در را فورا باز کرد و پرید داخل کوچه. اما دیر شده بود. چون دو نفر که نقاب زده بودند، با دو دستشان، نفری دو تا، یعنی چهارتا کوکتل مولوتُف (یک سلاح آتشزایِ پرتاب شونده است که از یک ظرف شکننده، مانند بطری، پرشده با مواد اشتعالپذیر بههمراه یک مشتعلکننده (فیوز) ساخته شدهاست) به طرف مسجد پرتاب کردند و فورا پریدند روی موتور و الفرار!
خدا به داود رحم کرد که آن کوکتل مولوتفها به طرف در و دیوار مسجد پرتاب نشده بود وگرنه تمام سر و صورت و بدنش را به آتش میکشید. اما ... داود دید مثل فیلمها چهارتا شیء به آتش کشیده شده از بالای سرش و دیوار و در مسجد رد شد و در حالی که با آتشی که به همراه داشت و در هوا زوزه میکشید، به طرف حیاط و صحن مسجد با سرعت هر چه تمامتر پرتاب شد.
داود که نمیدانست بدود دنبال آن از خدابیخبرها یا فورا بپرد داخل مسجد و ببیند چه بر سر مسجد آمده، همان جا خشکش زد. خشکش زده بود که یهو با صدای افتضاحِ برخوردِ کوکتلها به حیاط و در شیشهای صحنِ مسجد و شکستن و خرد شدن آن، تمام سکوت محله و کوچه و مسجد و هوای بارانی به آتش و وحشت کشیده شد.
احمد ندانست چطوری خودش را به حیاط مسجد رساند. از بس پلهها را دو سه تا یکی طی کرد و دوید تا پایین. داود هم فورا به حیاط مسجد برگشت و دید یاابالفضل!! الان است که کل مسجد در آتش و بنزینِ مشتعلی که به در و دیوار و همه جا پرتاب شده، بسوزد. کاش فقط این بود. متاسفانه اینقدر شدت پرتابها زیاد بود که یکی از کوکتلها محکم به شیشه صحن مسجد خورد و از آن عبور کرد و روی قالی و نزدیک سجاده داود فرود آمد. فرود آمدن همانا و خرد و خاکستر شدن و آتش را به سجاده و فرش مسجد رساندن همانا!
بیچاره صالح. صالح که با آن سر و صدا و آتش و دود، یهو خواب از چشمش پریده بود و هول شده بود و از جایی خبر نداشت، همین طور که دست و پاهایش میلرزید، زانویش شل شد و همانجا زمینگیر شد.
احمد میخواست با صدای بلند درخواست کمک از همسایه ها کند که داود با فریاد گفت: «ساکت باش احمد. مردم میترسن. خودمون یه کاریش میکنیم.»
همه جا دود و آتش فرا گرفته بود. اصلا تصورش هم سخت است که چهار تا کوکتل پر از بنزین و ماده آتشزا چه بر سر مسجد نقلی و باصفای آن محله آورد. انگار همه مسجد آتش گرفته بود. کِی؟ یک شب مانده به جشن و مراسم و حضور مردم!
داود و احمد هر چه به این طرف و آن طرف میدویدند و لوله آب و پتو برای خاموش کردن آتش برمیداشتند و آب میریختند و با پتو محکم به شعلههای بیرحم آتش میزدند تا خفه و خاموش شود، کم بود و کار به جایی نمیرسید. چرا؟ خب مشخص است. چون سرعت آتش از هول شدن من و شما و تلاش برای خاموش کردن آن به صورت مبتدی و بی تجربه، خیلی بیشتر و غیرقابل محاسبه است.
صالح که همچنان افتاده بود کف حیاط مسجد. در حالی که نور شعله های آتش صورتش را روشن کرده بود، فک و دهان و زانوهایش میلرزید و به زور، یاحسین و یازهرا میگفت.
حال داود و احمد هم بهتر از صالح نبود. با این تفاوت که آنها سر پا بودند و مثل گلوله به این طرف و آن طرف میدویدند اما خیلی هول و وحشت آنها را برداشته بود. کم آورده بودند. مخصوصا آتش صحن مسجد...
خیلی بد بود...
خیلی...
همین طور که میدویدند و به سر آتش میزدند...
نمیداستند چه باید بکنند و چه بگویند...
اصلا وسط شعلههای آتش فقط میشود گفت: «یازهرا ... یاحسین!»
رمان
#یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour