سروش که بار اول بود که با شادی رودرو شده بود و به معنای واقعی کلمه میخواست هر طور که شده، نظر شادی را به خودش جلب کند، گفت: «اصلا قابل شما رو نداره. چندتا میخواین؟ دو نون بزنم یا تک نون؟ سالادی باشه یا با گوجه و خیارشور؟»
شادی گفت: «بیست تا میخواستیم.» نگاهی به دوستش کرد و آرام از او پرسید: «بیست تا خوبه. نه؟» و دوستش هم گفت: «آره. کافیه بنظرم.»
که سروش حواسش نبود و از بس مغزش تعطیل شده بود پرسید: «بیست تاش همین جا میخورین یا بپیچم ببرین؟»
حضرت عباسی خودش نفهمید چه گفت؟ اما وقتی به خودش آمد که دید شادی و دوستش، سر در هم کردهاند و چادرشان را جلوی صورتشان کشیده اند و دارند از خُلبازیهای سروش یواش و ریزریزک میخندند.
همان لحظه در باز شد و غلامرضا با سراپا دود سیگار وارد شد.
سروش که دید دارد آبرویش جلوی شادی میرود و تازه فهمید که چه سوتی داده، فوراً مثلاً خواست درستش کند که گفت: «منظورم اینه که بپیچم دیگه؟ آره؟»
شادی خندهاش را خورد و گفت: «ما برای بعد از افطار میخوایم. حالا یا خودم یا یکی از دوستام میان و میگیرن.»
غلامرضا سراغ روشویی رفت و داشت دست و صورتش را میشست و تقریبا حواسش به سروشِ گیج و دخترا بود.
سروش جواب داد: «زحمت نکشید. خودم میارم. بگید کجا بیارم؟»
شادی گفت: «راضی به زحمت نیستیم اما خونه سلطنت خانم. واسه اونجا میخوایم.»
سروش: «باشه. خاطر جمع. نیم ساعت بعد از اذون میارم خونه سلطنت خانم.»
شادی تشکر کرد و رو به دوستش کرد تا از زیر چادرش مقدار پولی که جمع شده بود را به سروش بدهد و حساب کتاب کند که سروش گفت: «باشه حالا. وقتی اومدم حساب میکنم. نوشابه هم مهمون من!»
شادی تشکر کرد و به جای این که دستش را به طرف سروش دراز کند، پول را روی یخچال مغازه گذاشت و گفت: «نوشابه ضرر داره. مخصوصا ماه رمضون و دمِ افطار. بفرمایید. این پول ساندویچا. اگه کم بود لطفا بگید تا پرداخت کنم.» این را گفت و خیلی خیلی عادی و معصومانه خدافظی کرد و رو به طرف در شیشهایِ مغازه، با دوستش حرکت کردند و رفتند.
آخ از دل سروش. سروش اینقدر حالِ دلش با همان سه چهار دقیقه خوب شد و رفتن آنها را از مغازه تماشا کرد و در حال خودش غرق بود که نفهمید غلامرضا مثل اَجَل معلّق آنجا ایستاده. غلامرضا بخاطر این که سروش به حال خودش برگردد، مابقیِ آبی که از چانه و دستش در حال چکیدن بود، جمع کرد و یکجا پاشید روی صورت و اعصاب و شخصیت سروش!
سروش یک لحظه انگار برقش گرفته باشد. به خودش آمد و غلامرضا را جلوی خودش دید. صورتش را تمیز کرد و پرسید: «تو از کی اومدی؟»
غلامرضا هم با همان قیافه جدی و خلافش جواب داد: «از وقتی داشتی مخ میزدی! خاک تو سرت بکنم که حتی مخ دو تا جوجه دبیرستانی هم نمیتونی بزنی!»
سروش مثلا خواست خودش را جمع و جور کند. گفت: «مخ چیه بابا؟ کدوم مخ؟ مشتری بودند.»
غلامرضا: «تو واسه همه مشتریهات اینقدر شیرین میزنی؟ یا چِشِت به اینا خورده و اینجوری شدی؟»
سروش کلافه شد و گفت: «بابا ولم کن غلامرضا. کم بدبختی دارم، تو هم هی تیکه بنداز!»
غلامرضا: «آرش چه غلطی داره میکنه؟ چرا هیچی نمیگه؟»
سروش باگتها را برداشت و داخل جانونی گذاشت و گفت: «چه میدونم! شیطون هم خبر نداره این میخواد چیکار کنه؟ همش دور و برِ مسجد و این آخونده میپَلَکه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇