صالح: «نظر خانم آیندت درباره این حوادث نپرسیدی؟» داود همین طور که عبا بر سر کشیده بود و صورتش هنوز تبِ اشک داشت، جواب داد: «داغونه بنده خدا. همش احساس گناه داره.» احمد: «فکر نمیکنی باید هر چه زودتر خطبه عقد رو بخونین؟ شاید اینجوری خانمت آرامش بیشتری بگیره.» داود وسط آن همه غم و غصه، لبخند شیرینی زد و گفت: «برای بار اوله که کسی بهم گفت خانمت! آره. راس میگی. نظر خودمم همینه. با مشاور هم مشورت کردم و اونم همینو گفت. ولی اینقدر حجم حرف و حدیث مردم زیاد شده که بنده خدا خوراکش شده اشک و ماتم.» صالح: «خانواده‌اش چی؟ اونا درباره تهمتی که درباره تو و مهربان...» داود: «نه. چیزی نگفتن. همه میدونن دروغ بوده. هر چند متوجهم که گاهی پِچ‌پِچ میکنن و بد نگاه میکنن. جدیدا هم یه کم زیر منبرم خلوت‌تر شده.» صالح: «فقط منبر تو خلوت‌تر نشده. گروه من و احمد هم نصف شده.» احمد: «نصف نه. شلوغش نکن. هفت هشت ده نفر از هر گروه کمتر شده. درست میشه. خدا بزرگه.» داود: «خدا بزرگه. راستی تا حالا کیا آوردین واسه بچه‌ها حرف بزنن؟» احمد: «مکانیک، نجار، نانوا، معلم...» صالح: «پزشک، پرستار، آرایشگر...» داود: «حرفاشون مفیده؟» احمد و صالح با هم گفتند: «خیلی. اصلا فکرش نمیکردیم تو این ده شب ماه رمضون، اینقدر بچه‌ها استقبال کنن.» داود: «یه کار دیگه هم بکنین بد نیست!» قبل از این که داود بخواهد حرفش را ادامه بدهد، احمد کلامش را قطع کرد و گفت: «واسه این حرفا دیر نمیشه. داود اومدیم بهت بگیم ...» احمد رو به صالح گفت: «پاشو برو تا کاسه سحری و آب واسه داود میاری، من بهش میگم. پاشو ماشاءالله. پاشو که بیست دقیقه بیشتر تا اذون صبح نمونده.» صالح از سر جا بلند شد و همین طور که عبایش را از دست و پایش جمع میکرد، با سرعت از پله‌ها پایین رفت. احمد رو به داود کرد و گفت: «اینبار رو حرفم حرف نزن و خوب گوش بده و بخاطر رضای خدا بگو چشم!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج به پشتی تکیه داده بود و داود هم روبرویش. حاجی وقتی همه چیز را شنید، نگاهی به داود کرد و گفت: «عجب! یه چیزایی میگفتن اما تقریبا همه میدونن که این برچسبا دیگه کارایی خودشو از دست داده. مخصوصا تا یکی ازش فیلم درنیاد و یا در دادگاه محکوم نشه. شما که بحمدلله هیچ کدومشو ندیدی.» داود گفت: «درسته. الان هم به اندازه ای که نگران اون پسره و نگران همسر آیندم هستم، نگران خودم نیستم.» خلج: «خب بنظرم بهترین تصمیم رو گرفتی. منم با برگزاری مراسم عقد در اون مسجد موافقم. حتی بنظرم صحبت کنیم که از مسئولان هم بیان. حتی حوزه خواهران و برادران هم بیان.» داود که چشمش داشت باز و بازتر میشد گفت: «حاج آقا ینی این همه شلوغش کنیم؟» خلج: «چه اشکال داره اگه بقیه ببینن که شما مال همدیگه هستین و ازدواج به سبک ساده و مراسم زیبا و خودمانی برگزار میکنید؟» داود: «نظر خودمم همین بود.» خلج: «حتی میخوام از صدا و سیمای استان و امور مساجد استان بیان تو مراسم عقد شما و گزارش تهیه کنند تا مردم هم یاد بگیرن.» داود لبخندی زد و گفت: «حاج آقا تو رو خدا... نکنید این کارو... من همین الان که با شما حرف زدم، دو کیلو کم کردم از بس عرق کردم. عرق شرم ریختما. چه برسه که خلائق عالم تو مسجد به اون کوچیکی دور هم جمع بشن که چیه و چیه و چه خبره؟ عروسی داود جونه!» با شنیدن این حرف، حاجی خلج هم زد زیر خنده. گفت: «بده مگه؟ خیلی هم عالیه. به صالح بگو یه شعر و مداحی جذاب آماده کنه. یه چیزی هست که تو عروسیا میخونن. چیه؟ چی بهش میگن؟» ادامه👇