صفیه که حسابی هول شده بود و خجالت میکشید، به کمک مطهره لیوان ها را برداشتند. همه زده بودند زیر خنده. مادر محمد بلند گفت: «اشکال نداره دخترم. شده مثل تو فیلما. خیلی هم زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. انشاالله شیرین کام باشی.» صفیه که به آشپرخانه رفت، الهه که همسر میثم و خواهر دو شهید بود و الهام که تک دختر میثم و تک دختر فامیل آنان بود تا چشمشان به صفیه خورد زدند زیر خنده و سر به سرش گذاشتند. هنوز صفیه حالش جا نیامده بود و به خجالت کشیدن مشغول بود که مادرش آمد و گفت: «مادرش میگه دختر و پسر چند دقیقه ای با هم حرف بزنن.» صفیه گفت: «نمیرم. آبروم رفت. ده بار گفتم خودت سینی شربت رو ببر!» مادرش خنده ای کرد و گفت: «رو پسره که نریخت. ریخت رو میثم. اگه رو پسره ریخته بود آبروت میرفت. حالا که اتفاقی نیفتاده.» الهه فورا طرفداری از صفیه کرد و با خنده گفت: «تازه اگه رو پسره هم میریخت، بازم آبروش نمیرفت. چه اشکال داره؟ مردم باید از خداشون باشه که دختر ما شربت بریزه روشون!» صفیه که از این حرف الهه خنده اش گرفته بود اما از یه طرف استرس داشت، خودش را جمع و جور کرد تا به اتاق برود و دقایقی را با محمد گفتگو کنند. الهام که سن و سال چندانی نداشت به عمه صفیه‌اش با لحنی مرکب از لحن کارتن افسانه سه برادر و آنشرلی گفت: «عمه! همینک شکفتن و سبز شدن در انتظار توست. برگرد عمه! برگرد. با پیروزی برگرد!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour