لحظاتی بعد محمد روی صندلی هر شب نشست و شروع به سخنرانی کرد...
«امشب که حال همه ما خوب است و این همه از برکت امام حُ...حُ... سیدالشهدا است، دلم میخواهد از یکی از موضوعاتی که همیشه دلم میخواسته درباره آن با مردم صحبت کنم اما تا الان پیش نیامده بود، با شما درمیان بگذارم...»
سکوت در کوچه با انبوهی از جمعیت، از جذابیتهای یک مجلس بیریا و خودمانی است. همه با دقت به حرفهای محمد گوش میدادند.
«هر جای عالم که نگاه میکنیم، در هر گوشه کناری... میبینیم که دلهای بشریت به طرف آقایی جلب و جذب شده که روزی نامش را در منبرها به بدی بردند و او را از چشم ها انداختند تا بتوانند او را به راحتی در کربلا از روی اسب به زمین بیندازند. دشمن هر کاری کرد که او را از چشم و نظر بیندازد اما میبینیم که نه تنها موفق نشده بلکه هر روز نام و راهش دلهای بیشتری را به خود جذب میکند.»
از پیاده رویِ کنار آن کوچه، بعضی از عابران پیاده و حتی موتورسوارها و دوچرخهسوارها تا چنین جمعیتی میدیدند و چنان محفلی، بیاختیار میایستادند و با همان حالتِ ایستاده، به مردم و محمد نگاه میکردند. هنوز یک ربع بیست دقیقه از سخنرانی محمد نگذشته بود که ده دوازده نفر با همان حالت، در کنار مردمی که نشسته بودند، سرِ پا ایستاده بودند و گوش میدادند.
«ما اسم این را میگذاریم حکومت جهانی اباعبدالله! سیدالشهدا یک حکومت جهانی بر دلها و جانهای عالمیان دارند که مسلمان و کلیمی و ارمنی ندارد. همه و همه وقتی به وجدان و عمق جانشان نگاه میکنند، میبینند امام حسین دوست هستند.»
محمد نگاهی به طرف اوس کریم و اسحاق کرد که کنار هم نشسته بودند و چنین ادامه داد:
«دستگاه امام حسین، پیر و جوان نمیشناسد. قهر و جدایی نمیشناسد. با دلهای عزیزانش و کسانی که دوستش دارند و او آنها را دوست دارد، کاری میکند که... پیرمرد باصفایی که سالها پیش با انبر و آچار و سیم و حرفه و شغلش که برقکاری بوده، خداحافظی کرده بوده و به خاطر دلتنگی و دلخوریَش از همه بریده بود، شبی که روضه امام حسین لنگِ برق و روشنایی است، به دلش بیفتد که ...»
خود محمد هم تحمل نکرد و بیاختیار، صدایش پشت بلندگو لرزید و گریهاش گرفت. ایران خانم صورت تپل و مادرانه و ماهش را زیرِ شال سیاهی که به سر انداخته بود بُرد و شانه هایش دوباره شروع به لرزش کرد. ملیکا خانم که از اول جلسه حالش کربلا بود و انگار امام حسین، اسحاق را دوباره به او بخشیده بود. از شوق در حال خودش نبود و کنار ایران خانم، گریه میکرد.
محمد این جمله را گفت و برخلاف همیشه که دعا میکرد و سپس سخنرانی را تمام میکرد، سخنانش را با این عبارت خاتمه داد: «نه امام حسین لَنگ من و شما میماند و نه مجلس روضهاش. کشتی نجات سیدالشهدا در حال خروشیدن و پیش رفتن است. این من و شما هستیم که نباید از این قافله جابمانیم.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour