-چته؟ من زودتر اومدم؟ هووووی ... با تو اَم...
داروین انگشتش را روی لبش گذاشت و فورا هیس گفت و به آرامی در را بست. جوزت دید که به قیافه اش نمیخورد که خطرناک باشد، و از طرفی هم کنجکاو بود که بداند چه خبر است؟ بخاطر همین، جا خورد و حرفی نزد تا ببیند چه خبر است؟
دارونی سرش را به گوش جوزت نزدیک کرد و با آهسته ترین کلام ممکن شروع کرد.
-تو جوزت هستی؟
-خودمم. تو کی هستی؟
-مهم نیست. بعدا بیشتر آشنا میشیم. میدونستی برات پاپوش درست کردند که الان اینجایی؟
-تو از کجا میدونی؟
-اینم مهم نیست. فقط بهم بگو که جای یه وطن پرست اینجاست؟
-تا ندونم دارم با کی حرف میزنم، اونم اینجا و اینجوری، یه کلمه دیگه هم حرف نمیزنم.
-من اومدم دنبالت. میخوای کمکت کنم که بی گناهیتو ثابت کنی؟
-من گفتم که تا ندونم تو کی هستی جوابت نمیدم. از طرف کی اومدی؟
-ببین! من به تو نیاز دارم اما نه اینجا. اما تو به من اینجا نیاز داری. من به تو کمک میکنم که بری بیرون و خلاص بشی. در عوضش هم تو باید به من کمک کنی که به چیزی که میخوام برسم.
-من به کشورم خیانت نمیکنم.
-کسی نخواست که به کشورت خیانت کنی. اما قبول کن اینایی که برای تو و من پرونده درست میکنن و اینجوری گرفتارمون میکنن، جزو مردم نیستند. شاید آمریکایی باشن اما آمریکا نیستند.
-دنبال چی هستی؟
-همین که حرف قبلیمو قبول داری، معلوم میشه که هنوز شجاعت جنگیدن با اونا رو داری؟
در حین حرف زدن درِ گوشیِ داروین با جوزت، چون گاهی صدای جوزت معمولی میشد، چیزهایی به گوش دوستش که درِ دستشویی ایستاده بود خورد. بیرون هم سرد بود و بخاطر همین آمد داخل. خیلی آهسته و بی سر و صدا.
اما آن دو متوجه نبودند و به کلامشان ادامه دادند.
-باید اعتمادمو جلب کنی.
-باشه. قبول. بذار بیشتر حرف بزنیم.
-فقط یه کلمه بگو اون بیرون چیکارم داری؟
-تو متخصص بمب های هوشمند هستی. درسشو نخوندی اما وقتی پنتاگن(وزارت دفاع آمریکا) بودی، بخاطر نبوغی که در این مورد داشتی، داشتی تبدیل میشدی به ارشد گروهتون که در حقت نامردی کردند و فرستادند به ارتش. درسته؟
-آره. خب؟
همان لحظه داروین متوجه نزدیک شدن یک سایه از زیر در مستراح شد. همین طور که با انگشت اشاره اش به جوزت فهماند که«ببین این سایه داره به ما نزدیک میشه» کلمه آخر را در گوش جوزت گفت: «ما به همین نبوغت نیاز داریم ... الان بیشتر نمیتونم توضیح بدم. فقط یه چیزی ... این که باهاش حرف میزدی و در دستشویی منتظرت ایستاده، باهاش خیلی رفاقت داری یا یه آدم عادی برات محسوب میشه؟»
جوزت همین طور که میدید آن سایه نزدیکتر میشود، آرام در گوش داروین گفت: «رفیقم نیست. وقتی میخوام بخوابم، خیلی در گوشم وزوز میکنه.»
وقتی سایه خوب به دم در مستراح نزدیک شده بود و یکجورایی به در چسبیده بود، داروین در حالی که آرام دستش را به طرف دستگیره مستراح میبرد، گفت: «دیگه از امشب وزوز نمیکنه.»
این را گفت و مثل برق، در را باز کرد و یقه کسی که فالگوش ایستاده بود را کشید و آورد داخل. تا قبل از آن که او متوجه بشود چه شد و چرا و چگونه پرید داخل و اصلا آنها کی هستند و پیشانی اش روی سنگ توالت فرنگی چه کار میکند، دنیا برایش تاریک شد و صدای خورد شدن گردنش را شنید و برای همیشه فالگوش بودن را کنار گذاشت.
جوزت تا این نمایش را در کسری از ثانیه از داروین دید، جا خورد و همین طور که میخواست خیلی عادی بزند به چاک، زیر لب به داروین گفت: «خدا لعنتت کنه! من خیلی دستشویی دارم. نمیشد بذاری مثل بچه آدم ... اَه ... دارم با کی حرف میزنم...»
که دید داروین جلوتر رفت و خیلی عادی، چند متر از او فاصله گرفت و کم کم بین جمعیت گم شد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour